چون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست

شاعر : عطار

پس تويي بي‌تو که از تو آن تويي پنهان توستچون به اصل اصل در پيوسته بي‌تو جان توست
ليک تو نه اين نه آني بلکه هر دو آن توستاين تويي جزوي به نفس و آن تويي کلي به دل
زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توستتو درين و تو در آن تو کي رسي هرگز به تو
بود و نابودت چه خواهي کرد چون نقصان توستبود تو اينجا حجاب افتاد و نابودت حجاب
مي‌ندانم تا به جز تو کيست کو سلطان توستچون ز نابود و ز بود خويش بگذشتي تمام
ذره را منگر چو خورشيد است کو پيشان توستهر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است
کانچه تو بيني و تو داني همه زندان توستتو مبين و تو مدان، گر ديد و دانش بايدت
تا ابد گر هست گويي در خم چوگان توستبي سر و پا گر برون آيي ازين ميدان چو گو
پس يقين مي‌دان که عينت غيب جاويدان توستعين عينت چون به غيب الغيب در پوشيده‌اند
جز تو گر چيزي است در هر دو جهان دوران توستصدر غيب‌الغيب را سلطان جاويدان تويي
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ايمان توستهم ز جسم و جان تو خاست اين جهان و آن جهان
پس تويي معشوق خاص و چرخ سرگردان توستهم خداوندت سرشت و هم ملايک سجده کرد
با هزاران ديده دايم تا ابد حيران توستاي عجب تو کور خويش و ذره ذره در دو کون
کاسمان نيلگون فيروزه‌اي از کان توستبر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب