0
مسیر جاری :
بوسعيد مهنه در حمام بود عطار

بوسعيد مهنه در حمام بود

بوسعيد مهنه در حمام بود شاعر : عطار قايميش افتاد و مرد خام بود بوسعيد مهنه در حمام بود جمع کرد آن جمله پيش روي او شوخ شيخ آورد تا بازوي او تا جوامردي چه باشد در جهان...
چون سليمان کرد با چندان کمال عطار

چون سليمان کرد با چندان کمال

چون سليمان کرد با چندان کمال شاعر : عطار پيش موري لنگ از عجز آن سال چون سليمان کرد با چندان کمال تا کدامين گل به غم به سر شسته گفت برگوي اي ز من آغشته‌تر گفت خشت واپسين...
چون نظام الملک در نزع اوفتاد عطار

چون نظام الملک در نزع اوفتاد

چون نظام الملک در نزع اوفتاد شاعر : عطار گفت الهي مي‌روم در دست باد چون نظام الملک در نزع اوفتاد هرکرا ديدم که گفت از تو سخن خالقا، يا رب ، به حق آنک من ياري او کردم...
آن عزيزي گفت فردا ذوالجلال عطار

آن عزيزي گفت فردا ذوالجلال

آن عزيزي گفت فردا ذوالجلال شاعر : عطار گر کند در دشت حشر از من سال آن عزيزي گفت فردا ذوالجلال گويم از زندان چه آرند اي اله کاي فرو مانده چه آوردي ز راه پاي و سر گم...
بوسعيد مهنه با مردان راه عطار

بوسعيد مهنه با مردان راه

بوسعيد مهنه با مردان راه شاعر : عطار بود روزي در ميان خانقاه بوسعيد مهنه با مردان راه تا دران خانقاه آشفته‌وار مستي آمد اشک ريزان بي‌قرار گريه و بدمستيي آغازکرد ...
در رهي مي‌رفت پيري راهبر عطار

در رهي مي‌رفت پيري راهبر

در رهي مي‌رفت پيري راهبر شاعر : عطار ديد از روحانيان خلقي مگر در رهي مي‌رفت پيري راهبر مي‌ربودند آن ز هم روحانيان بود نقدي سخت رايج در ميان گفت چيست اين نقد برگوييد...
چون بشد شبلي ازين جاي خراب عطار

چون بشد شبلي ازين جاي خراب

چون بشد شبلي ازين جاي خراب شاعر : عطار بعد از آن ديدش جوامردي به خواب چون بشد شبلي ازين جاي خراب گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت گفت حق با تو چه کرد اي نيک بخت ضعف و...
پاک ديني گفت سي سال تمام عطار

پاک ديني گفت سي سال تمام

پاک ديني گفت سي سال تمام شاعر : عطار عمر بي‌خود مي‌گذارم بر دوام پاک ديني گفت سي سال تمام آن زمان کو را پدر سر مي‌بريد همچو اسمعيل در خود ناپديد همچو آن يک دم که اسمعيل...
راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ عطار

راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ

راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ شاعر : عطار گفت چون ره را ندارم زاد و برگ راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ پس از و خشتي به حاصل کرده‌ام از خوي خجلت کفي گل کرده‌ام ژنده‌ي برچيده‌ام...
صوفيي را گفت آن پير کهن عطار

صوفيي را گفت آن پير کهن

صوفيي را گفت آن پير کهن شاعر : عطار چند از مردان حق گويي سخن صوفيي را گفت آن پير کهن آنک مي‌گويند از مردان مدام گفت خوش آيد زنان را بردوام خوش دلم کين قصه از جان گفته‌ام...