0
مسیر جاری :
آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي عطار

آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي

آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي شاعر : عطار ديد کندوي عسل در گوشه‌اي آن مگس مي‌شد ز بهر توشه‌اي در خروش آمد که کو آزاده‌اي شد ز شوق آن عسل دل داده‌اي در درون کندوم بنشاند...
گفت مردي مرد را از اهل راز عطار

گفت مردي مرد را از اهل راز

گفت مردي مرد را از اهل راز شاعر : عطار پرده شد از عالم اسرار باز گفت مردي مرد را از اهل راز هرچه مي‌خواهي به خواه و گير زود هاتفي در حال گفت اي پير زود مبتلا بودند...
ديده باشي کان حکيم بي خرد عطار

ديده باشي کان حکيم بي خرد

ديده باشي کان حکيم بي خرد شاعر : عطار تخته‌اي خاک آورد در پيش خود ديده باشي کان حکيم بي خرد ثابت و سياره آرد آشکار پس کند آن تخته پر نقش و نگار گه بر آن حکمي کند گاهي...
يوسف همدان که چشم راه داشت عطار

يوسف همدان که چشم راه داشت

يوسف همدان که چشم راه داشت شاعر : عطار سينه‌ي پاک و دل آگاه داشت يوسف همدان که چشم راه داشت پس فرو شو پيش از آن در تحت فرش گفت بر شو عمرها بالاي عرش چه بدو چه نيک،...
در ده ما بود برنايي چو ماه عطار

در ده ما بود برنايي چو ماه

در ده ما بود برنايي چو ماه شاعر : عطار اوفتاد آن ماه يوسف‌وش به چاه در ده ما بود برنايي چو ماه عاقبت ز آنجا بر آوردش کسي در زبر افتاد خاک او را بسي با دو دم آورده...
بعد ازين وادي استغنا بود عطار

بعد ازين وادي استغنا بود

بعد ازين وادي استغنا بود شاعر : عطار نه درو دعوي و نه معني بود بعد ازين وادي استغنا بود مي‌زند بر هم به يک دم کشوري مي‌جهد از بي‌نيازي صرصري هفت اخگر يک شرر اينجا...
شد مگر محمود در ويرانه‌اي عطار

شد مگر محمود در ويرانه‌اي

شد مگر محمود در ويرانه‌اي شاعر : عطار ديد آنجا بي‌دلي ديوانه‌اي شد مگر محمود در ويرانه‌اي پشت زير بار آن کوهي که داشت سر فرو برده به اندوهي که داشت ورنه بر جانت زنم...
با کسي عباسه گفت اي مرد عشق عطار

با کسي عباسه گفت اي مرد عشق

با کسي عباسه گفت اي مرد عشق شاعر : عطار ذره‌اي بر هرک تابد درد عشق با کسي عباسه گفت اي مرد عشق ور زنيست اي بس که مرد آيد ازو گر بود مردي، زني زايد ازو مرد نشنيدي که...
پاسباني بود عاشق گشت زار عطار

پاسباني بود عاشق گشت زار

پاسباني بود عاشق گشت زار شاعر : عطار روز و شب بي‌خواب بود و بي‌قرار پاسباني بود عاشق گشت زار کاخر اي بي‌خواب يک دم شب بخفت هم دمي با عاشق بي‌خواب گفت خواب کي آيد کسي...
عاشقي از فرط عشق آشفته بود عطار

عاشقي از فرط عشق آشفته بود

عاشقي از فرط عشق آشفته بود شاعر : عطار بر سر خاکي بزاري خفته بود عاشقي از فرط عشق آشفته بود ديد او را خفته وز خود رفته باز رفت معشوقش به بالينش فراز بست آن بر آستين...