آن مگس ميشد ز بهر توشهاي شاعر : عطار ديد کندوي عسل در گوشهاي آن مگس ميشد ز بهر توشهاي در خروش آمد که کو آزادهاي شد ز شوق آن عسل دل دادهاي در درون کندوم بنشاند او کز من مسکين جوي بستاند او منج نيکوتر بود در انگبين شاخ وصلم گر ببرآيد چنين در درون ره دادش و بستد جوي کرد کارش را کسي، بيرون شوي پاي و دستش در عسل شد استوار چون مگس را با عسل افتاد کار وز چخيدن سختتر شد بند او در طپيدن سست شد پيوند او وانگبينم سختتر از زهر کشت...