| چون نباشد او صفت چون باشدش | | نه بود از خود نه از غيرش نسب |
| گر تو را بايد که اين سر پي بري | | خود همه اوست اينت کاري بوالعجب |
| بر کنار گنج ماندي خاک بيز | | خويش را از سلب او سازي سلب |
| چون رطب آمد غرض از استخوان | | در ميان بحر ماندي خشک لب |
| هين شراب صرف درکش مردوار | | استخوان تا چند خائي بي رطب |
| مست جاويدان شو و فاني بباش | | پس دو عالم پر کن از شور و شعب |
| چون تو آزاد آيي از ننگ وجود | | تا شوي جاويد آزاد از تعب |
| از دم آن کس که اين مي نوش کرد | | راستت آن وقت گيرد حکم چپ |
| همچو عطار اين شراب صاف عشق | | دوزخ سوزنده را بگرفت تب |
| روز و شب چون غافلي از روز و شب | | نوش کن از دست ساقي عرب |
| روي او چون پرتو افکند اينت روز | | کي کني از سر روز و شب طرب |
| گه کند اين پرتو آن سايه نهان | | زلف او چون سايه انداخت اينت شب |
| صد هزاران محو در اثبات هست | | گه کند اين سايه آن پرتو طلب |
| چون تو در اثبات اول ماندهاي | | صد هزار اثبات در محو اي عجب |
| تا نميري و نگردي زنده باز | | ماندهاي از ننگ خود سردرکنب |
| هر که او جايي فرود آمد همي | | صد هزاران بار هستي بي ادب |
| چون ز پرده اوفتادي ميشتاب | | هست او را مرددونهمت لقب |
| طالب آن باشد که جانش هر نفس | | تا ابد هرگز مزن دم بيطلب |
| نه سبب نه علتش باشد پديد | | تشنهتر باشد وليکن بي سبب |