سحرگاهي شدم سوي خرابات

سحرگاهي شدم سوي خرابات شاعر : عطار که رندان را کنم دعوت به طامات سحرگاهي شدم سوي خرابات که هستم زاهدي صاحب کرامات عصا اندر کف و سجاده بر دوش بگو تا خود چه کار است از مهمات خراباتي مرا گفتا که اي شيخ اگر توبه کني يابي مراعات بدو گفتم که کارم توبه‌ي توست که تر گردي ز دردي خرابات مرا گفتا برو اي زاهد خشک ز مسجد بازماني وز مناجات اگر يک قطره دردي بر تو ريزم که نه زهدت خرند اينجا نه طامات برو مفروش زهد و خودنمائي که در کعبه کند بت...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سحرگاهي شدم سوي خرابات
سحرگاهي شدم سوي خرابات
سحرگاهي شدم سوي خرابات

شاعر : عطار

که رندان را کنم دعوت به طاماتسحرگاهي شدم سوي خرابات
که هستم زاهدي صاحب کراماتعصا اندر کف و سجاده بر دوش
بگو تا خود چه کار است از مهماتخراباتي مرا گفتا که اي شيخ
اگر توبه کني يابي مراعاتبدو گفتم که کارم توبه‌ي توست
که تر گردي ز دردي خراباتمرا گفتا برو اي زاهد خشک
ز مسجد بازماني وز مناجاتاگر يک قطره دردي بر تو ريزم
که نه زهدت خرند اينجا نه طاماتبرو مفروش زهد و خودنمائي
که در کعبه کند بت را مراعاتکسي را اوفتد بر روي، اين رنگ
خرف شد عقلم و رست از خرافاتبگفت اين و يکي دردي به من داد
مرا افتاد با جانان ملاقاتچو من فاني شدم از جان کهنه
چو موسي مي‌شدم هر دم به ميقاتچو از فرعون هستي باز رستم
چو ديدم خويشتن را آن مقاماتچو خود را يافتم بالاي کونين
درون من برون شد از سماواتبرآمد آفتابي از وجودم
بگو تا کي رسم در قرب آن ذاتبدو گفتم که اي داننده‌ي راز
رسد هرگز کسي هيهات هيهاتمرا گفتا که اي مغرور غافل
ولي آخر فروماني به شهماتبسي بازي ببيني از پس و پيش
فرومانده ميان نفي و اثباتهمه ذرات عالم مست عشقند
نه موجود و نه معدوم است ذراتدر آن موضع که تابد نور خورشيد
که داند اين رموز و اين اشاراتچه مي‌گويي تو اي عطار آخر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.