گفت مردي مرد را از اهل راز شاعر : عطار پرده شد از عالم اسرار باز گفت مردي مرد را از اهل راز هرچه ميخواهي به خواه و گير زود هاتفي در حال گفت اي پير زود مبتلا بودند دايم در بلا پير گفتا من بديدم کانبيا انبيا را آن همه در پيش بود هر کجا رنج و بلايي بيش بود کي رسد راحت بدين پير غريب انبيا را چون بلا آمد نصيب کاش در عجز خودم بگذاريي من نه عزت خواهم و نه خواريي کهتران را کي تواند بود گنج چون نصيب مهتران در دست و رنج من ندارم تاب،...