0
مسیر جاری :
پادشاهي ماه وش، خورشيد فر عطار

پادشاهي ماه وش، خورشيد فر

پادشاهي ماه وش، خورشيد فر شاعر : عطار داشت چون يوسف يکي زيبا پسر پادشاهي ماه وش، خورشيد فر هيچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت کس به حسن او پسر هرگز نداشت بنده‌ي رويش خداوندان...
صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي عطار

صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي

صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي شاعر : عطار زد قفاي محکمش سنگين دلي صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي گفت آنک از تو قفايي خورد او با دلي پر خون سر از پس کرد او عالم هستي به پايان...
يک شبي پروانگان جمع آمدند عطار

يک شبي پروانگان جمع آمدند

يک شبي پروانگان جمع آمدند شاعر : عطار در مضيفي طالب شمع آمدند يک شبي پروانگان جمع آمدند کو خبر آرد ز مطلوب اندکي جمله مي‌گفتند مي‌بايد يکي در فضاء قصر يافت از شمع...
عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست عطار

عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست

عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست شاعر : عطار زو کسي پرسيد کين گريه زچيست عاشقي روزي مگر خون مي‌گريست چون کند تشريف رويت آشکار گفت مي‌گويند فردا کردگار خاصگان قرب خود را...
يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز عطار

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز

يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز شاعر : عطار با مريدي گفت دايم در گداز يک شبي معشوق طوس، آن بحر راز پس شوي از ضعف چون مويي مدام تا چو اندر عشق بگدازي تمام جايگاهي سازدت...
بعد ازين وادي فقرست و فنا عطار

بعد ازين وادي فقرست و فنا

بعد ازين وادي فقرست و فنا شاعر : عطار کي بود اينجا سخن گفتن روا بعد ازين وادي فقرست و فنا لنگي و کري و بيهوشي بود عين وادي فراموشي بود گم شده بيني ز يک خورشيد تو ...
نو مريدي بود دل چون آفتاب عطار

نو مريدي بود دل چون آفتاب

نو مريدي بود دل چون آفتاب شاعر : عطار ديد پير خويش را يک شب به خواب نو مريدي بود دل چون آفتاب کار تو برگوي کانجا چون نشست گفت از حيرت دلم در خون نشست تا تو رفتي من...
شيخ نصرآباد را بگرفت درد عطار

شيخ نصرآباد را بگرفت درد

شيخ نصرآباد را بگرفت درد شاعر : عطار کرد چل حج بر توکل اينت مرد شيخ نصرآباد را بگرفت درد برهنه ديدش کسي با يک از ار بعد از آن موي سپيد و تن نزار بسته زناري و بگشاده...
صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد عطار

صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد

صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد شاعر : عطار کان يکي مي‌گفت گم کردم کليد صوفيي مي‌رفت، آوازي شنيد زانک دربستست اين بر خاک راه که کليدي يافتست اين جايگاه غصه‌ي پيوسته ماند،...
مادري بر خاک دختر مي‌گريست عطار

مادري بر خاک دختر مي‌گريست

مادري بر خاک دختر مي‌گريست شاعر : عطار راه بيني سوي آن زن بنگريست مادري بر خاک دختر مي‌گريست زانک چون ما نيست و مي‌داند به حق گفت اين زن برد از مردان سبق وز که افتادست...