صوفيي ميرفت چون بيحاصلي شاعر : عطار زد قفاي محکمش سنگين دلي صوفيي ميرفت چون بيحاصلي گفت آنک از تو قفايي خورد او با دلي پر خون سر از پس کرد او عالم هستي به پايان برد و رفت قرب سي سالست تا او مرد و رفت مرده کي گويد سخن، شرمي بدار مرد گفتش اي همه دعوي نه کار تا که مويي ماندهي محرم نهاي تا که تو دم ميزني هم دم نهاي هست صد عالم مسافت در ميان گر بود مويي اضافت در ميان تا که مويي ماندهي مشکل رسي گر تو خواهي تا بدين منزل رسي ...