صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي

صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي شاعر : عطار زد قفاي محکمش سنگين دلي صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي گفت آنک از تو قفايي خورد او با دلي پر خون سر از پس کرد او عالم هستي به پايان برد و رفت قرب سي سالست تا او مرد و رفت مرده کي گويد سخن، شرمي بدار مرد گفتش اي همه دعوي نه کار تا که مويي مانده‌ي محرم نه‌اي تا که تو دم مي‌زني هم دم نه‌اي هست صد عالم مسافت در ميان گر بود مويي اضافت در ميان تا که مويي مانده‌ي مشکل رسي گر تو خواهي تا بدين منزل رسي ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي
صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي
صوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي

شاعر : عطار

زد قفاي محکمش سنگين دليصوفيي مي‌رفت چون بي‌حاصلي
گفت آنک از تو قفايي خورد اوبا دلي پر خون سر از پس کرد او
عالم هستي به پايان برد و رفتقرب سي سالست تا او مرد و رفت
مرده کي گويد سخن، شرمي بدارمرد گفتش اي همه دعوي نه کار
تا که مويي مانده‌ي محرم نه‌ايتا که تو دم مي‌زني هم دم نه‌اي
هست صد عالم مسافت در ميانگر بود مويي اضافت در ميان
تا که مويي مانده‌ي مشکل رسيگر تو خواهي تا بدين منزل رسي
تا از ارپاي بر آتش بسوزهرچ داري، آتشي را برفروز
برهنه خود را به آتش در فکنچون نماندت هيچ، منديش از کفن
ذره‌ي پندار تو کمتر شودچون تو و رخت تو خاکستر شود
در رهت مي‌دان که صد ره زن بماندور چو عيسي از تو يک سوزن بماند
سوزنش هم بخيه بر روي او فکندگرچه عيسي رخت در کوي او فکند
راست نايد ملک و مال و آب و جاهچون حجاب آيد وجود اين جايگاه
پس به خود در خلوتي آغاز کنهرچ داري يک يک از خود بازکن
تو برون آيي ز نيکي و بديچون درونت جمع شد در بي‌خودي
پس فناي عشق را لايق شويچون نماندت نيک و بد، عاشق شوي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما