نو مريدي بود دل چون آفتاب

نو مريدي بود دل چون آفتاب شاعر : عطار ديد پير خويش را يک شب به خواب نو مريدي بود دل چون آفتاب کار تو برگوي کانجا چون نشست گفت از حيرت دلم در خون نشست تا تو رفتي من ز حيرت سوختم در فراقت شمع دل افروختم کار تو چونست آنجا، بازگوي من ز حيرت گشتم اينجا رازجوي مي‌گزم دايم به دندان پشت دست پير گفتش مانده‌ام حيران و مست از شما حيران تريم اين جايگاه ما بسي در قعر اين زندان و چاه بيش از صد کوه در دنيا مرا ذره‌اي از حيرت عقبي مرا ...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نو مريدي بود دل چون آفتاب
نو مريدي بود دل چون آفتاب
نو مريدي بود دل چون آفتاب

شاعر : عطار

ديد پير خويش را يک شب به خوابنو مريدي بود دل چون آفتاب
کار تو برگوي کانجا چون نشستگفت از حيرت دلم در خون نشست
تا تو رفتي من ز حيرت سوختمدر فراقت شمع دل افروختم
کار تو چونست آنجا، بازگويمن ز حيرت گشتم اينجا رازجوي
مي‌گزم دايم به دندان پشت دستپير گفتش مانده‌ام حيران و مست
از شما حيران تريم اين جايگاهما بسي در قعر اين زندان و چاه
بيش از صد کوه در دنيا مراذره‌اي از حيرت عقبي مرا


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط