نو مريدي بود دل چون آفتاب شاعر : عطار ديد پير خويش را يک شب به خواب نو مريدي بود دل چون آفتاب کار تو برگوي کانجا چون نشست گفت از حيرت دلم در خون نشست تا تو رفتي من ز حيرت سوختم در فراقت شمع دل افروختم کار تو چونست آنجا، بازگوي من ز حيرت گشتم اينجا رازجوي ميگزم دايم به دندان پشت دست پير گفتش ماندهام حيران و مست از شما حيران تريم اين جايگاه ما بسي در قعر اين زندان و چاه بيش از صد کوه در دنيا مرا ذرهاي از حيرت عقبي مرا ...