0
مسیر جاری :
بود مردي سنگ شد در کوه چين عطار

بود مردي سنگ شد در کوه چين

بود مردي سنگ شد در کوه چين شاعر : عطار اشک مي‌بارد ز چشمش بر زمين بود مردي سنگ شد در کوه چين سنگ گردد اشک آن مرد آشکار بر زمين چون اشک ريزد زار زار تا قيامت زو نبارد...
بعد از آن بنمايدت پيش نظر عطار

بعد از آن بنمايدت پيش نظر

بعد از آن بنمايدت پيش نظر شاعر : عطار معرفت را واديي بي پا و سر بعد از آن بنمايدت پيش نظر مختلف گردد ز بسياري راه هيچ کس نبود که او اين جايگاه سالک تن، سالک جان، ديگرست...
چون خليل الله درنزع اوفتاد عطار

چون خليل الله درنزع اوفتاد

چون خليل الله درنزع اوفتاد شاعر : عطار جان به عزرائيل آسان مي‌نداد چون خليل الله درنزع اوفتاد کز خليل خويش آخر جان مخواه گفت از پس شو، بگو با پادشاه بر خليل خويشتن...
بود عالي همتي صاحب کمال عطار

بود عالي همتي صاحب کمال

بود عالي همتي صاحب کمال شاعر : عطار گشت عاشق بر يکي صاحب جمال بود عالي همتي صاحب کمال شد چو شاخ خيزران باريک و زرد از قضا معشوق آن دل داده مرد مرگش از دور آمد و نزديک...
در عجم افتاد خلقي از عرب عطار

در عجم افتاد خلقي از عرب

در عجم افتاد خلقي از عرب شاعر : عطار ماند از رسم عجم او در عجب در عجم افتاد خلقي از عرب بر قلندر راه افتادش مگر در نظاره مي‌گذشت آن بي‌خبر هر دو عالم باخته بي يک سخن...
گشت عاشق بر اياز آن مفلسي عطار

گشت عاشق بر اياز آن مفلسي

گشت عاشق بر اياز آن مفلسي شاعر : عطار اين سخن شد فاش در هر مجلسي گشت عاشق بر اياز آن مفلسي مي‌دويدي آن گداي حق شناس چون سواره گشتي اندر ره اياس رند هرگز ننگرستي جز...
اهل ليلي نيز مجنون را دمي عطار

اهل ليلي نيز مجنون را دمي

اهل ليلي نيز مجنون را دمي شاعر : عطار در قبيله ره ندادندي همي اهل ليلي نيز مجنون را دمي پوستي بستد ازو مجنون مست داشت چوپاني در آن صحرا نشست خويشتن را کرد همچون گوسفند...
خواجه‌اي از خان و مان آواره شد عطار

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد شاعر : عطار وز فقاعي کودکي بي‌چاره شد خواجه‌اي از خان و مان آواره شد گشت سر غوغاي رسوايي ازو شد ز فرط عشق سودايي ازو مي‌فروخت و مي‌خريد...
گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست عطار

گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست

گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست شاعر : عطار اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست سر ببر افکنده از مستي عشق هست يک يک برگ از هستي عشق با تو ذرات جهان...
بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي عطار

بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي

بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي شاعر : عطار کاي خدا آخر دري بر من گشاي بي‌خودي مي‌گفت در پيش خداي گفت اي غافل کي اين در بسته بود رابعه آنجا مگر بنشسته بود ...