اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست | | گر ز غيبت ديدهاي بخشند راست |
سر ببر افکنده از مستي عشق | | هست يک يک برگ از هستي عشق |
با تو ذرات جهان هم راز شد | | گر ترا آن چشم غيبي باز شد |
عشق را هرگز نبيني پا و سر | | ور به چشم عقل بگشايي نظر |
مردم آزاده بايد عشق را | | مرد کارافتاده بايد عشق را |
مردهاي تو، عشق را کي لايقي | | تو نه کار افتادهاي نه عاشقي |
تا کند در هرنفس صد جان نثار | | زنده دل بايد درين ره صد هزار |
غرق آتش شد کسي کانجا رسيد | | بعد ازين وادي عشق آيد پديد |
وانک آتش نيست عيشش خوش مباد | | کس درين وادي بجز آتش مباد |
گرم رو سوزنده و سرکش بود | | عاشق آن باشد که چون آتش بود |
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان | | عاقبت انديش نبود يک زمان |
ذرهاي نه شک شناسد نه يقين | | لحظهاي نه کافري داند نه دين |
خود چو عشق آمد نه اين نه آن بود | | نيک و بد در راه او يکسان بود |
مرتدي تو، اين به دندان تو نيست | | اي مباحي اين سخن آن تونيست |
وز وصال دوست مينازد به نقد | | هرچ دارد، پاک دربازد به نقد |
ليک او را نقد هم اينجا بود | | ديگران را وعدهي فردا بود |
کي تواند رست از غم خوارگي | | تا نسوزد خويش را يک بارگي |
در مفرح کي تواند دل فروخت | | تا به ريشم در وجود خود نسوخت |
تا بجاي خود رسد ناگاه باز | | ميطپد پيوسته در سوز و گداز |
ميطپد تا بوک در دريا فتد | | ماهي از دريا چو بر صحرا فتد |
عشق کامد در گريزد عقل زود | | عشق اينجا آتشست و عقل دود |
عشق کار عقل مادر زاد نيست | | عقل در سوداي عشق استاد نيست |