گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست

گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست شاعر : عطار اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست سر ببر افکنده از مستي عشق هست يک يک برگ از هستي عشق با تو ذرات جهان هم راز شد گر ترا آن چشم غيبي باز شد عشق را هرگز نبيني پا و سر ور به چشم عقل بگشايي نظر مردم آزاده بايد عشق را مرد کارافتاده بايد عشق را مرده‌اي تو، عشق را کي لايقي تو نه کار افتاده‌اي نه عاشقي تا کند در هرنفس صد جان نثار زنده دل بايد درين ره صد هزار غرق آتش شد کسي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست
گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست
گر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست

شاعر : عطار

اصل عشق اينجا ببيني کز کجاستگر ز غيبت ديده‌اي بخشند راست
سر ببر افکنده از مستي عشقهست يک يک برگ از هستي عشق
با تو ذرات جهان هم راز شدگر ترا آن چشم غيبي باز شد
عشق را هرگز نبيني پا و سرور به چشم عقل بگشايي نظر
مردم آزاده بايد عشق رامرد کارافتاده بايد عشق را
مرده‌اي تو، عشق را کي لايقيتو نه کار افتاده‌اي نه عاشقي
تا کند در هرنفس صد جان نثارزنده دل بايد درين ره صد هزار
غرق آتش شد کسي کانجا رسيدبعد ازين وادي عشق آيد پديد
وانک آتش نيست عيشش خوش مبادکس درين وادي بجز آتش مباد
گرم رو سوزنده و سرکش بودعاشق آن باشد که چون آتش بود
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهانعاقبت انديش نبود يک زمان
ذره‌اي نه شک شناسد نه يقينلحظه‌اي نه کافري داند نه دين
خود چو عشق آمد نه اين نه آن بودنيک و بد در راه او يکسان بود
مرتدي تو، اين به دندان تو نيستاي مباحي اين سخن آن تونيست
وز وصال دوست مي‌نازد به نقدهرچ دارد، پاک دربازد به نقد
ليک او را نقد هم اينجا بودديگران را وعده‌ي فردا بود
کي تواند رست از غم خوارگيتا نسوزد خويش را يک بارگي
در مفرح کي تواند دل فروختتا به ريشم در وجود خود نسوخت
تا بجاي خود رسد ناگاه بازمي‌طپد پيوسته در سوز و گداز
مي‌طپد تا بوک در دريا فتدماهي از دريا چو بر صحرا فتد
عشق کامد در گريزد عقل زودعشق اينجا آتشست و عقل دود
عشق کار عقل مادر زاد نيستعقل در سوداي عشق استاد نيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما