خواجه‌اي از خان و مان آواره شد

خواجه‌اي از خان و مان آواره شد شاعر : عطار وز فقاعي کودکي بي‌چاره شد خواجه‌اي از خان و مان آواره شد گشت سر غوغاي رسوايي ازو شد ز فرط عشق سودايي ازو مي‌فروخت و مي‌خريد از وي فقاع هرچ او را بود اسباب و ضياع عشق آن بي‌دل يکي صد بيش شد چون نماندش هيچ، بس درويش شد گرسنه بودي و سير از جان مدام گرچه مي‌دادند نان او را تمام جمله مي‌برد و فقاعي مي‌خريد زانک چنداني که نانش مي‌رسيد تا خرد يک دم فقاعي صد تنه دايما بنشسته بودي گرسنه عشق چه...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خواجه‌اي از خان و مان آواره شد
خواجه‌اي از خان و مان آواره شد
خواجه‌اي از خان و مان آواره شد

شاعر : عطار

وز فقاعي کودکي بي‌چاره شدخواجه‌اي از خان و مان آواره شد
گشت سر غوغاي رسوايي ازوشد ز فرط عشق سودايي ازو
مي‌فروخت و مي‌خريد از وي فقاعهرچ او را بود اسباب و ضياع
عشق آن بي‌دل يکي صد بيش شدچون نماندش هيچ، بس درويش شد
گرسنه بودي و سير از جان مدامگرچه مي‌دادند نان او را تمام
جمله مي‌برد و فقاعي مي‌خريدزانک چنداني که نانش مي‌رسيد
تا خرد يک دم فقاعي صد تنهدايما بنشسته بودي گرسنه
عشق چه بود سر اين کن آشکارسايلي گفتش که اي آشفته کار
جمله بفروشي براي يک فقاعگفت آن باشد که صد عالم متاع
او چه داند عشق را و درد راتا چنين کاري نيفتد مرد را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما