0
مسیر جاری :
چون زليخا حشمت واعزاز داشت عطار

چون زليخا حشمت واعزاز داشت

چون زليخا حشمت واعزاز داشت شاعر : عطار رفت يوسف را به زندان بازداشت چون زليخا حشمت واعزاز داشت پس بزن پنجاه چوب محکمش با غلامي گفت بنشان اين دمش کين دم آهش بشنوم از...
گفت چون محمود شاه خسروان عطار

گفت چون محمود شاه خسروان

گفت چون محمود شاه خسروان شاعر : عطار رفت از غزنين به حرب هندوان گفت چون محمود شاه خسروان دل از آن انبوه پر اندوه ديد هندوان را لشگري انبوه ديد گفت اگر يابم برين لشگر...
يافتند آن بت که نامش بود لات عطار

يافتند آن بت که نامش بود لات

يافتند آن بت که نامش بود لات شاعر : عطار لشگر محمود اندر سومنات يافتند آن بت که نامش بود لات ده رهش هم سنگ زر مي‌خواستند هندوان از بهر بت برخاستند آتشي برکرد و حالي...
خالق آفاق من فوق الحجاب عطار

خالق آفاق من فوق الحجاب

خالق آفاق من فوق الحجاب شاعر : عطار کرد با داود پيغامبر خطاب خالق آفاق من فوق الحجاب خوب و زشت و آشکارا و نهان گفت هر چيزي که هست آن در جهان نه عوض يابي و نه همتا...
رابعه گفتي که اي داناي راز عطار

رابعه گفتي که اي داناي راز

رابعه گفتي که اي داناي راز شاعر : عطار دشمنان را کار دنيا مي‌بساز رابعه گفتي که اي داناي راز زانک من زين کار آزادم مدام دوستان را آخرت ده بردوام کم غمم گر يک دمت مونس...
گفت اياز خاص را محمود خواند عطار

گفت اياز خاص را محمود خواند

گفت اياز خاص را محمود خواند شاعر : عطار تاج دارش کرد و بر تختش نشاند گفت اياز خاص را محمود خواند پادشاهي کن که اين کشور تراست گفت شاهي دادمت، لشگر تراست حلقه در گوش...
حق تعالي گفت اي داود پاک عطار

حق تعالي گفت اي داود پاک

حق تعالي گفت اي داود پاک شاعر : عطار بندگانم را بگو کاي مشت خاک حق تعالي گفت اي داود پاک بندگي کردن نه زشتستي مرا گرنه دوزخ نه بهشتستي مرا نيستي با من شما را هيچ کار...
وقت مردن بوعلي رودبار عطار

وقت مردن بوعلي رودبار

وقت مردن بوعلي رودبار شاعر : عطار گفت جانم بر لب آمد ز انتظار وقت مردن بوعلي رودبار در بهشتم مسندي بنهاده‌اند آسمان را در همه بگشاده‌اند بانگ مي‌دارند کاي عاشق درآي...
محتسب آن مرد را مي‌زد به زور عطار

محتسب آن مرد را مي‌زد به زور

محتسب آن مرد را مي‌زد به زور شاعر : عطار مست گفت اي محتسب کم کن تو شور محتسب آن مرد را مي‌زد به زور مستي آوردي و افکندي ز راه زانک کز نام حرام اين جايگاه ليک آن مستي...
بود مردي شيردل خصم افکني عطار

بود مردي شيردل خصم افکني

بود مردي شيردل خصم افکني شاعر : عطار گشت عاشق پنج سال او بر زني بود مردي شيردل خصم افکني يک سر ناخن سپيدي آشکار داشت بر چشم آن زن همچون نگار گرچه بسياري برافکندي نظر...