بندگانم را بگو کاي مشت خاک | | حق تعالي گفت اي داود پاک |
بندگي کردن نه زشتستي مرا | | گرنه دوزخ نه بهشتستي مرا |
نيستي با من شما را هيچ کار | | گر نبودي هيچ نور و هيچ نار |
ميپرستيديم نه از اوميد و بيم | | من چو استحقاق آن دارم عظيم |
پس شما را کار با من کي بدي | | گر رجا و خوف نه در پي بدي |
کز ميان جان پرستيدم مدام | | ميسزد چون من خداوندم مدام |
پس به استحقاق ما را ميپرست | | بنده را گو بازکش از غير دست |
چون فکندي بر همش در هم شکن | | هرچ آن جز ما بود در هم فکن |
جمع کن خاکسترش يک روز تو | | چون شکستي، پاک در هم سوز تو |
تا شود از باد عزت بينشان | | اين همه خاکستر آنگه برفشان |
آنچ ميجويي ز خاکستر برون | | چون چنين کردي ترا آيد کنون |
تو يقين دان کان ز خويشت دور کرد | | گر ترا مشغول خلد و حور کرد |