0
مسیر جاری :
يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه عطار

يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه

يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاعر : عطار خاک بيزي ديد سر بر خاک راه يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش کرده بد هر جاي کوهي خاک بيش پس براند آنگاه...
شيخ مهنه بود در قبضي عظيم عطار

شيخ مهنه بود در قبضي عظيم

شيخ مهنه بود در قبضي عظيم شاعر : عطار شد به صحرا ديده پر خون، دل دو نيم شيخ مهنه بود در قبضي عظيم گاو مي‌بست و ازو مي‌ريخت نور ديد پيري روستايي را ز دور شرح دادش حال...
يوسف همدان، امام روزگار عطار

يوسف همدان، امام روزگار

يوسف همدان، امام روزگار شاعر : عطار صاحب اسرار جهان، بيناي کار يوسف همدان، امام روزگار ديده ور مي‌بنگرد در هرچ هست گفت چنداني که از بالا و پست يوسف گم کرده مي‌پرسد...
ديد مجنون را عزيزي دردناک عطار

ديد مجنون را عزيزي دردناک

ديد مجنون را عزيزي دردناک شاعر : عطار کو ميان ره گذر مي‌بيخت خاک ديد مجنون را عزيزي دردناک گفت ليلي را همي‌جويم يقين گفت اي مجنون چه مي‌جويي چنين کي بود در خاک شارع...
وقت مردن بود شبلي بي‌قرار عطار

وقت مردن بود شبلي بي‌قرار

وقت مردن بود شبلي بي‌قرار شاعر : عطار چشم پوشيده دلي پرانتظار وقت مردن بود شبلي بي‌قرار بر سر خاکستري بنشسته بود در ميان زنار حيرت بسته بود گاه خاکستر بکردي بر سر...
گفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک عطار

گفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک

گفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک شاعر : عطار در تن آدم که آبي بود و خاک گفت چون حق مي‌دميد اين جان پاک نه خبر يابند از جان نه اثر خواست تا خيل ملايک سر به سر پيش آدم...
چون فرو آيي به وادي طلب عطار

چون فرو آيي به وادي طلب

چون فرو آيي به وادي طلب شاعر : عطار پيشت آيد هر زماني صدتعب چون فرو آيي به وادي طلب طوطي گردون، مگس اينجا بود صد بلا در هر نفس اينجا بود زانک اينجا قلب گردد کارها...
از نبي در خواست مردي پر نياز عطار

از نبي در خواست مردي پر نياز

از نبي در خواست مردي پر نياز شاعر : عطار تا گزارد بر مصلايي نماز از نبي در خواست مردي پر نياز گفت ريگ و خاک گرمست اين زمان خواجه دستوري نداد او را در آن زانک هر مجروح...
بوعلي طوسي که پير عهد بود عطار

بوعلي طوسي که پير عهد بود

بوعلي طوسي که پير عهد بود شاعر : عطار سالک وادي جد و جهد بود بوعلي طوسي که پير عهد بود من ندانم هيچکس هرگز رسيد آن چنان جا کو به ناز و عز رسيد اهل جنت را بپرسند آشکار...
خواجه زنگي را غلامي چست بود عطار

خواجه زنگي را غلامي چست بود

خواجه زنگي را غلامي چست بود شاعر : عطار دست پاک از کار دنيا شست بود خواجه زنگي را غلامي چست بود تا به وقت صبح مي‌کردي نماز جمله‌ي شب آن غلام پاک باز شب چو برخيزي مرا...