يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه

يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاعر : عطار خاک بيزي ديد سر بر خاک راه يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش کرده بد هر جاي کوهي خاک بيش پس براند آنگاه چون بادي سمند در ميان کوه خاک او فکند ديد او را همچنين مشغول کار پس دگر شب باز آمد شهريار ده خراج عالم آسان يافتي گفتش آخر آنچ دوش آن يافتي پادشاهي کن که گشتي بي‌نياز همچنان بس خاک مي‌بيزي تو باز آن چنان گنجي نهان زين يافتم خاک بيزش گفت آن زين يافتم تا که جان دارم...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه
يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه
يک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه

شاعر : عطار

خاک بيزي ديد سر بر خاک راهيک شبي محمود مي‌شد بي‌سپاه
شاه چون آن ديد، بازو بند خويشکرده بد هر جاي کوهي خاک بيش
پس براند آنگاه چون بادي سمنددر ميان کوه خاک او فکند
ديد او را همچنين مشغول کارپس دگر شب باز آمد شهريار
ده خراج عالم آسان يافتيگفتش آخر آنچ دوش آن يافتي
پادشاهي کن که گشتي بي‌نيازهمچنان بس خاک مي‌بيزي تو باز
آن چنان گنجي نهان زين يافتمخاک بيزش گفت آن زين يافتم
تا که جان دارم مرا اينست کارچون ازين در دولتم شد آشکار
سر متاب از راه تا بنمايدتمرد اين ره باش تا بگشايدت
تو طلب کن زانک اين در بسته نيستبسته جز دو چشم تو پيوسته نيست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما