صاحب اسرار جهان، بيناي کار | | يوسف همدان، امام روزگار |
ديده ور ميبنگرد در هرچ هست | | گفت چنداني که از بالا و پست |
يوسف گم کرده ميپرسد خبر | | هست يک يک ذره يعقوب دگر |
تا درين هر دو برآيد روزگار | | درد بايد در ره او انتظار |
سر مکش زنهار از اين اسرار باز | | ور درين هر دو نيابي کار باز |
صبر خود کي باشد اهل درد را | | در طلب صبري ببايد مرد را |
بوک جايي راه يابي از کسي | | صبر کن گر خواهي وگر نه، بسي |
هم چنان با خود نشين با خود به هم | | هچو آن طفلي که باشد در شکم |
نانت اگر بايد همي خور خون دمي | | از درون خود مشو بيرون دمي |
وين همه سودا ز بيرونست بس | | قوت آن طفل شکم خونست بس |
تا برآيد کار تو از دست کار | | خون خورو در صبر بنشين مردوار |