خواجه زنگي را غلامي چست بود شاعر : عطار دست پاک از کار دنيا شست بود خواجه زنگي را غلامي چست بود تا به وقت صبح ميکردي نماز جملهي شب آن غلام پاک باز شب چو برخيزي مرا بيدار کن خواجه گفتش اي غلام کارکن آن غلام او را جوابي داد باز تا وضو سازم کنم با تو نماز گر کسش بيدارگر نبود رواست گفت آن زن را که درد زه بخاست روز و شب در کار نه بيکاريي گر ترا درديستي بيداريي ديگري بايد که او کارت کند چون کسي بايد که بيدارت کند خاک بر فرقش که...