پيشت آيد هر زماني صدتعب | | چون فرو آيي به وادي طلب |
طوطي گردون، مگس اينجا بود | | صد بلا در هر نفس اينجا بود |
زانک اينجا قلب گردد کارها | | جد و جهد اينجات بايد سالها |
ملک اينجا بايدت در باختن | | ملک اينجا بايدت انداختن |
وز همه بيرونت بايد آمدن | | در ميان خونت بايد آمدن |
دل ببايد پاک کرد از هرچ هست | | چون نماند هيچ معلومت به دست |
تافتن گيرد ز حضرت نور ذات | | چون دل تو پاک گردد از صفات |
در دل تو يک طلب گردد هزار | | چون شود آن نور بر دل آشکار |
ور شود صد وادي ناخوش پديد | | چون شود در راه او آتش پديد |
بر سر آتش زند پروانهوار | | خويش را از شوق او ديوانهوار |
جرعهاي مي، خواهد از ساقي خويش | | سر طلب گردد ز مشتاقي خويش |
هر دو عالم کل فراموشش شود | | جرعهاي ز آن باده چون نوشش شود |
سر جانان ميکند از جان طلب | | غرقهي دريا بماند خشک لب |
ز اژدهاي جان ستان نهراسد او | | ز آرزوي آن که سربشناسد او |
درپذيرد تا دري بگشايدش | | کفر و لعنت گر به هم پيش آيدش |
زانک نبود زان سوي در آن و اين | | چون درش بگشاد، چه کفر و چه دين |