0
مسیر جاری :
پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي عطار

پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي

پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي شاعر : عطار چاکري را داد روزي ميوه‌اي پادشاهي بود نيکو شيوه‌اي گفتيي خوشتر نخورد او زان طعام ميوه‌ي او خوش همي‌خورد آن غلام پادشا را آرزو...
راه بيني بود بس عالي نفس عطار

راه بيني بود بس عالي نفس

راه بيني بود بس عالي نفس شاعر : عطار هرگز او شربت نخورد از دست کس راه بيني بود بس عالي نفس چون به شربت نيست هرگز رغبتت سايلي گفت اي به حضرت نسبتت تا که شربت باز گيرد...
گفت چون سقراط در نزع اوفتاد عطار

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد

گفت چون سقراط در نزع اوفتاد شاعر : عطار بود شاگرديش، گفت اي اوستاد گفت چون سقراط در نزع اوفتاد در کدامين جاي در خاکت کنيم چون کفن سازيم، تن پاکت کنيم دفن کن هر جا...
خورد عيسي آبي از جويي خوش آب عطار

خورد عيسي آبي از جويي خوش آب

خورد عيسي آبي از جويي خوش آب شاعر : عطار بود طعم آب خوشتر از جلاب خورد عيسي آبي از جويي خوش آب عيسي نيز از خم آبي خورد و رفت آن يکي زان آب خم پر کرد و رفت باز گرديد...
نايبي را چون اجل آمد فراز عطار

نايبي را چون اجل آمد فراز

نايبي را چون اجل آمد فراز شاعر : عطار زو يکي پرسيد کاي در عين راز نايبي را چون اجل آمد فراز گفت حالم مي‌بنتوان گفت هيچ حال تو چونست وقت پيچ پيچ عاقبت با خاک رفتم والسلام...
پيش تابوت پدر مي‌شد پسر عطار

پيش تابوت پدر مي‌شد پسر

پيش تابوت پدر مي‌شد پسر شاعر : عطار اشک مي‌باريد و مي‌گفت اي پدر پيش تابوت پدر مي‌شد پسر هرگزم نامد به عمر خويش پيش اين چنين روزي که جانم کرد ريش هرگزش اين روز هم...
هست ققنس طرفه مرغي دلستان عطار

هست ققنس طرفه مرغي دلستان

هست ققنس طرفه مرغي دلستان شاعر : عطار موضع اين مرغ در هندوستان هست ققنس طرفه مرغي دلستان همچوني در وي بسي سوراخ باز سخت منقاري عجب دارد دراز نيست جفتش، طاق بودن کار...
مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف عطار

مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف

مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف شاعر : عطار يک شبي مي‌گفت در بغداد حرف مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف سرنهادي تشنه دل در آستانش حرفهايي کز بلندي آسمانش هم چو خورشيد او...
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان عطار

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان

چون شد آن حلاج بر دار آن زمان شاعر : عطار جز انا الحق مي‌نرفتش بر زبان چون شد آن حلاج بر دار آن زمان چار دست و پاي او انداختند چون زبان او همي‌نشناختند سرخ کي ماند...
خسروي مي‌رفت در دشت شکار عطار

خسروي مي‌رفت در دشت شکار

خسروي مي‌رفت در دشت شکار شاعر : عطار گفت اي سگبان سگ تازي بيار خسروي مي‌رفت در دشت شکار جلدش از اکسون و اطلس دوخته بود خسرو را سگي آموخته فخر را در گردنش انداخته ...