0
مسیر جاری :
تاجري مالي و ملکي چند داشت عطار

تاجري مالي و ملکي چند داشت

تاجري مالي و ملکي چند داشت شاعر : عطار يک کنيزک با لبي چون قند داشت تاجري مالي و ملکي چند داشت بس پشيمان گشت و بس بيچاره شد ناگهش بفروخت تا آواره شد مي‌خريدش باز افزون...
دردمندي پيش شبلي مي‌گريست عطار

دردمندي پيش شبلي مي‌گريست

دردمندي پيش شبلي مي‌گريست شاعر : عطار شيخ پرسيدش که اين گريه ز چيست دردمندي پيش شبلي مي‌گريست از جمالش تازه بودي جان من گفت شيخا دوستي بود آن من شد جهان بر من سياه...
عود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي عطار

عود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي

عود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي شاعر : عطار آخ مي‌زد از خوشي آنجا کسي عود مي‌سوخت آن يکي غافل بسي تا تو آخ گويي بسوخت اين عود زار مرد را گفت آن عزيز نامدار عشق دلبندي...
از پس تابوت مي‌شد سوگوار عطار

از پس تابوت مي‌شد سوگوار

از پس تابوت مي‌شد سوگوار شاعر : عطار بي‌قراري، وانگهي مي‌گفت زار از پس تابوت مي‌شد سوگوار هيچ ناديده جهان بيرون شدي کاي جهان ناديده‌ي من چون شدي گفت صد باره جهان انگار...
بس سبک مردي گران جان مي‌دويد عطار

بس سبک مردي گران جان مي‌دويد

بس سبک مردي گران جان مي‌دويد شاعر : عطار در بياباني به درويشي رسيد بس سبک مردي گران جان مي‌دويد گفت آخر مي‌بپرسي شرم دار گفت چون داري تو اي درويش کار تنگ تنگ است اين...
ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار عطار

ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار

ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار شاعر : عطار در خيالي مي‌گذارد روزگار ديده‌ي آن عنکبوت بي‌قرار خانه‌اي سازد به کنجي خويش را پيش گيرد وهم دورانديش را تا مگر در دامش افتد يک...
کرد آن بازاريي آشفته کار عطار

کرد آن بازاريي آشفته کار

کرد آن بازاريي آشفته کار شاعر : عطار از سر عجبي سرايي زر نگار کرد آن بازاريي آشفته کار دعوتي آغاز کرد از بهر عام عاقبت چون شد سراي او تمام تا سراي او ببينند اي عجب...
شهرياري کرد قصري زرنگار عطار

شهرياري کرد قصري زرنگار

شهرياري کرد قصري زرنگار شاعر : عطار خرج شد دينار بر وي صد هزار شهرياري کرد قصري زرنگار پس گرفت از فرش آرايش نظام چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پيش خدمت با طبقهاي نثار...
عابدي کز حق سعادت داشت او عطار

عابدي کز حق سعادت داشت او

عابدي کز حق سعادت داشت او شاعر : عطار چار صد ساله عبادت داشت او عابدي کز حق سعادت داشت او راز زير پرده با حق گفته بود از ميان خلق بيرون رفته بود گر نباشد او و دم،...
رفت شيخ بصره پيش رابعه عطار

رفت شيخ بصره پيش رابعه

رفت شيخ بصره پيش رابعه شاعر : عطار گفت اي در عشق صاحب واقعه رفت شيخ بصره پيش رابعه بر کسي نه خواندي نه ديده‌اي نکته‌ي کز هيچ کس نشنيده‌اي آن بگو کز شوق جان من شدست...