0
مسیر جاری :
باز پيش جمع آمد سر فراز عطار

باز پيش جمع آمد سر فراز

باز پيش جمع آمد سر فراز شاعر : عطار کرد از سر معالي پرده باز باز پيش جمع آمد سر فراز لاف مي‌زد از کله داري خويش سينه مي‌کرد از سپه داري خويش چشم بربستم ز خلق روزگار...
پاک رايي بود بر راه صواب عطار

پاک رايي بود بر راه صواب

پاک رايي بود بر راه صواب شاعر : عطار يک شبي محمود را ديد او به خواب پاک رايي بود بر راه صواب حال تو چونست در دار القرار گفت اي سلطان نيکو روزگار دم مزن چه جاي سلطانست...
پيش جمع آمد هماي سايه بخش عطار

پيش جمع آمد هماي سايه بخش

پيش جمع آمد هماي سايه بخش شاعر : عطار خسروان را ظل او سرمايه بخش پيش جمع آمد هماي سايه بخش کز همه در همت افزون آمد او زان هماي بس همايون آمد او من نيم مرغي چو مرغان...
هيچ گوهر رانبود آن سروري عطار

هيچ گوهر رانبود آن سروري

هيچ گوهر رانبود آن سروري شاعر : عطار کان سليمان داشت در انگشتري هيچ گوهر رانبود آن سروري و آن نگين خود بود سنگي نيم دانگ زان نگينش بود چندان نام و بانگ زير حکمش شد...
کبک بس خرم خرامان در رسيد عطار

کبک بس خرم خرامان در رسيد

کبک بس خرم خرامان در رسيد شاعر : عطار سرکش و سرمست از کان در رسيد کبک بس خرم خرامان در رسيد خون او از ديده در جوش آمده سرخ منقاروشي پوش آمده گاه مي‌گنجيد پيش تيغ در...
کرد از ديوانه‌اي مردي سال عطار

کرد از ديوانه‌اي مردي سال

کرد از ديوانه‌اي مردي سال شاعر : عطار کين دو عالم چيست با چندين خيال کرد از ديوانه‌اي مردي سال قطره‌ي آبست نه نيست و نه‌هست گفت کين هر دو جهان بالا و پست قطره‌ي آبست...
بط به صد پاکي برون آمد ز آب عطار

بط به صد پاکي برون آمد ز آب

بط به صد پاکي برون آمد ز آب شاعر : عطار در ميان جمع با خير الثياب بط به صد پاکي برون آمد ز آب کس ز من يک پاک‌روتر پاک‌تر گفت در هر دو جهان ندهد خبر پس سجاده باز افکنده...
کرد شاگردي سال از اوستاد عطار

کرد شاگردي سال از اوستاد

کرد شاگردي سال از اوستاد شاعر : عطار کز بهشت آدم چرا بيرون فتاد کرد شاگردي سال از اوستاد چون به فردوسي فرو آورد سر گفت بود آدم همي عالي گهر کاي بهشتت کرده از صد گونه...
بعد از آن طاوس آمد زرنگار عطار

بعد از آن طاوس آمد زرنگار

بعد از آن طاوس آمد زرنگار شاعر : عطار نقش پرش صد چه بل که صد هزار بعد از آن طاوس آمد زرنگار هر پر او جلوه‌ي آغاز کرد چون عروسي جلوه کردن ساز کرد چينيان را شد قلم انگشت...
بود آن ديوانه‌ي عالي مقام عطار

بود آن ديوانه‌ي عالي مقام

بود آن ديوانه‌ي عالي مقام شاعر : عطار خضر با او گفت اي مرد تمام بود آن ديوانه‌ي عالي مقام گفت با تو برنيايد کار من راي آن داري که باشي يار من تابماند جان تو تا ديرگاه...