کرد از سر معالي پرده باز | | باز پيش جمع آمد سر فراز |
لاف ميزد از کله داري خويش | | سينه ميکرد از سپه داري خويش |
چشم بربستم ز خلق روزگار | | گفت من از شوق دست شهريار |
تا رسد پايم به دست پادشاه | | چشم از آن بگرفتهام زير کلاه |
همچو مرتاضان رياضت کردهام | | در ادب خود را بسي پروردهام |
از رسوم خدمت آگاهم برند | | تا اگر روزي بر شاهم برند |
چون کنم بيهوده روي او شتاب | | من کجا سيمرغ را بينم به خواب |
در جهان اين پايگاهم بس بود | | زقهاي از دست شاهم بس بود |
سرفرازي ميکنم بر دست شاه | | چون ندارم ره روي را پايگاه |
به که در وادي بيپايان شوم | | من اگر شايستهي سلطان شوم |
عمر بگذارم خوشي اين جايگاه | | روي آن دارم که من بر روي شاه |
گاه در شوقش شکاري ميکنم | | گاه شه را انتظاري ميکنم |
از صفت دور و به صورت مانده باز | | هدهدش گفت اي به صورت مانده باز |
پادشاهي کي برو زيبا بود | | شاه را در ملک اگر همتا بود |
زانک بي همتا به شاهي اوست و بس | | سلطنت را نيست چون سيمرغ کس |
سازد او از خود ز بيمغزي سري | | شاه نبو آنک در هر کشوري |
جز وفا و جز مدارا نبودش | | شاه آن باشد که همتا نبودش |
يک زمان ديگر گرفتاري کند | | شاه دنيا گر وفاداري کند |
کار او بيشک بود تاريکتر | | هرک باشد پيش او نزديکتر |
جان او پيوسته باشد پر خطر | | دايما از شاه باشد بر حذر |
دور باش از وي که دوري زو خوش است | | شاه دنيا في المثل چون آتش است |
کي شده نزديک شاهان دور باش | | زان بود در پيش شاهان دور باش |