0
مسیر جاری :
چونک آن بدبخت آخر از قضا عطار

چونک آن بدبخت آخر از قضا

چونک آن بدبخت آخر از قضا شاعر : عطار ناگهان آن زخم زد بر مرتضا چونک آن بدبخت آخر از قضا مرتضا گفتا که خون ريزم کجاست مرتضي را شربتي کردند راست زانک او خواهد بدن هم...
چون عمر پيش اويس آمد به جوش عطار

چون عمر پيش اويس آمد به جوش

چون عمر پيش اويس آمد به جوش شاعر : عطار گفت افکندم خلافت در فروش چون عمر پيش اويس آمد به جوش مي‌فروشم گر به ديناري بود اين خلافت گر خريداري بود گفت تو بگذار و فارغ...
او نمرد از زهر و تو از قهر او عطار

او نمرد از زهر و تو از قهر او

او نمرد از زهر و تو از قهر او شاعر : عطار چند ميري گر نخوردي زهر او او نمرد از زهر و تو از قهر او از خلافت خواجگي خود قياس مي‌نگر اي جاهل ناحق شناس زين غمت صد آتش...
خواجه‌ي حق پيشواي راستين عطار

خواجه‌ي حق پيشواي راستين

خواجه‌ي حق پيشواي راستين شاعر : عطار کوه حلم و باب علم و قطب دين خواجه‌ي حق پيشواي راستين ابن عم مصطفا، شيرخداي ساقي کوثر، امام رهنماي خواجه‌ي معصوم، داماد رسول ...
خواجه‌ي سنت که نور مطلق است عطار

خواجه‌ي سنت که نور مطلق است

خواجه‌ي سنت که نور مطلق است شاعر : عطار بل خداوند دو نور پر حق است خواجه‌ي سنت که نور مطلق است صدر دين عثمن عفان آمدست آنک غرق قدس و عرفان آمدست از اميرالممنين عثمن...
خواجه‌ي شرع آفتاب جمع دين عطار

خواجه‌ي شرع آفتاب جمع دين

خواجه‌ي شرع آفتاب جمع دين شاعر : عطار ظل حق فاروق اعظم شمع دين خواجه‌ي شرع آفتاب جمع دين در فراست بوده بر وحيش سبق ختم کرده عدل و انصافش به حق تا مطهر شد ز طاها و...
خواجه‌ي اول که اول يار اوست عطار

خواجه‌ي اول که اول يار اوست

خواجه‌ي اول که اول يار اوست شاعر : عطار ثاني اثنين اذهما في الغار اوست خواجه‌ي اول که اول يار اوست در همه چيز از همه برده سبق صدر دين صديق اکبر قطب حق ريخت در صدر...
اي وراي وصف و ادراک آمده عطار

اي وراي وصف و ادراک آمده

اي وراي وصف و ادراک آمده شاعر : عطار از صفات واصفان پاک آمده اي وراي وصف و ادراک آمده لاجرم هستيم خاک خاک تو دست کس نرسيد برفتراک تو اهل عالم خاک خاک تو شدند خاک...
خواجه‌ي دنيا و دين گنج وفا عطار

خواجه‌ي دنيا و دين گنج وفا

خواجه‌ي دنيا و دين گنج وفا شاعر : عطار صدر و بدر هر دو عالم مصطفي خواجه‌ي دنيا و دين گنج وفا نور عالم رحمة للعالمين آفتاب شرع و درياي يقين جان رها کن آفرينش خاک او...
خورد عياري بدان دل‌خسته باز عطار

خورد عياري بدان دل‌خسته باز

خورد عياري بدان دل‌خسته باز شاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته باز خورد عياري بدان دل‌خسته باز پاره‌ي نان داد آن ساعت زنش شد که تيغ آرد زند در گردنش ديد آن دل‌خسته...