از صفات واصفان پاک آمده | | اي وراي وصف و ادراک آمده |
لاجرم هستيم خاک خاک تو | | دست کس نرسيد برفتراک تو |
اهل عالم خاک خاک تو شدند | | خاک تو ياران پاک تو شدند |
دشمن است او دوست داران ترا | | هرک خاکي نيست ياران ترا |
چار رکن کعبهي صدق و صفا | | اولش بوبکر و آخر مرتضا |
و آن دگر در عدل خورشيد منير | | آن يکي در صدق هم راز و زير |
آن دگر شاه اولوالعلم و سخا | | آن يکي درياي آزرم و حيا |
جان مادر در تب و تاب اوفتاد | | مادري را طفل در آب اوفتاد |
آب بردش تا بناب آسياي | | در تحير طفل ميزد دست و پاي |
شد سوي درز آب حالي برکشيد | | خواست شد در ناو مادر کان بديد |
بر سر آن آب از پس رفت نيز | | آب از پس رفت و آن طفل عزيز |
شيردادش حالي و در برگرفت | | مادرش درجست او را برگرفت |
هست اين غرقاب را ناوي گران | | اي ز شفقت داده مهر مادران |
پيش ناو آب حسرت اوفتيم | | چون در آن گرداب حيرت اوفتيم |
دست و پايي ميزنيم از اضطراب | | مانده سرگردان چو آن طفل در آب |
از کرم در غرقهي خود کن نگاه | | آن نفس اي مشفق طفلان راه |
برکش از لطف و کرم در ز آب ما | | رحمتي کن بر دل پرتاب ما |
برمگير از پيش ما خوان کرم | | شيرده ما را ز پستان کرم |