خورد عياري بدان دل‌خسته باز

خورد عياري بدان دل‌خسته باز شاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته باز خورد عياري بدان دل‌خسته باز پاره‌ي نان داد آن ساعت زنش شد که تيغ آرد زند در گردنش ديد آن دل‌خسته را در دست نان چون بيامد مرد با تيغ آن زمان گفت اين نان را عيالت داد و بس گفت اين نانت که داد اي هيچ کس گفت بر ما شد ترا کشتن حرام مرد چون بشنيد آن پاسخ تمام سوي او با تيغ نتوان برد دست زانک هر مردي که نان ما شکست من چگونه خون او ريزم به تيغ نيست از نان خواره‌ي ما جان...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خورد عياري بدان دل‌خسته باز
خورد عياري بدان دل‌خسته باز
خورد عياري بدان دل‌خسته باز

شاعر : عطار

با وثاقش برد دستش بسته بازخورد عياري بدان دل‌خسته باز
پاره‌ي نان داد آن ساعت زنششد که تيغ آرد زند در گردنش
ديد آن دل‌خسته را در دست نانچون بيامد مرد با تيغ آن زمان
گفت اين نان را عيالت داد و بسگفت اين نانت که داد اي هيچ کس
گفت بر ما شد ترا کشتن حراممرد چون بشنيد آن پاسخ تمام
سوي او با تيغ نتوان برد دستزانک هر مردي که نان ما شکست
من چگونه خون او ريزم به تيغنيست از نان خواره‌ي ما جان دريغ
نان همه بر خوان تو مي‌خورده‌امخالقا سر تا به راه آورده‌ام
حق گزاري مي‌کند آن کس بسيچون کسي مي‌بشکند نان کسي
نان تو بسيار خوردم حق گزارچون تو بحر جود داري صد هزار
غرق خون بر خشک کشتي رانده‌اميا اله العالمين درمانده‌ام
دست بر سر چند دارم چون مگسدست من گير و مرا فرياد رس
سوختم صد ره چه خواهي سوز مناي گناه آمرز و عذرآموز من
ناجوان مردي بسي کردم بپوشخونم از تشوير تو آمد به جوش
تو عوض صد گونه رحمت داده بازمن ز غفلت صد گنه را کرده ساز
گر ز من بد ديدي آن شد اين نگرپادشاها در من مسکين نگر
بر دل و بر جان پر دردم ببخشچون ندانستم خطا کردم ببخش
جان نهان مي‌گريد از شوق تو زارچشم من گر مي‌نگريد آشکار
هرچه کردم با تن خود کرده‌امخالقا گر نيک و گر بد کرده‌ام
محو کن بي‌حرمتيهاي مراعفو کن دون همتيهاي مرا
بخيه با روي او فکندش لاجرمسوزني چون ديد با عيسي به هم
گلشن نيلوفري از دود کردتيغ را از لاله خون آلود کرد
تا عتيق و لعل از و بيرون گرفتپاره پاره خاک را در خون گرفت
کرد پيشاني خود بر خاک راهدر سجودش روز و شب خورشيد و ماه
کي بود بي‌سجده سيما را وجودهست سيمايي ايشان از سجود
شب ز قبضش در سياهي سوختهروز از بسطش سپيد افروخته
هدهدي را پيک ره برساختهطوطيي را طوق از زر ساخته
بر درش چون حلقه‌اي سر مي‌زندمرغ گردون در رهش پر مي‌زند
شب برد روز آورد روزي دهدچرخ را دور شبان‌روزي دهد
وز کف و دودي همه عالم کندچون دمي در گل دمد آدم کند
گه کند از گربه‌اي مکشوف راهگه سگي را ره دهد در پيشگاه
شيرمردي را به سگ نسبت کندچون سگي را مرد آن قربت کند
گرده‌ي خورشيد بر خوان فلکاو نهد از بهر سکان فلک
گاه موري را سخن داني دهدگه عصائي را سليماني دهد
وز تنوري آورد طوفان پديداز عصايي آورد ثعبان پديد
از هلالش نعل در آتش کندچون فلک را کره‌اي سرکش کند
گاو زر در ناله‌ي زار آوردناقه از سنگي پديدار آورد
زر فشاند در خزان از شاخساردر زمستان سيم آرد در نثار
او ز غنچه خون در پيکان کندگر کسي پيکان به خون پنهان کند
لاله را از خون کله بر سر نهدياسمين را چار ترکي برنهد
گه کند در تاجش از شب نم گهرگه نهد بر فرق نرگس تاج زر
آسمان گردان زمين استاده زوستعقل کار افتاده جان دل داده زوست
بحر آبي گشت از تشوير اوکوه چون سنگي شد از تقدير او
هم فلک چون حلقه بر در مانده استهم زمينش خاک بر سر مانده است
هفت دوزخ يک ز فانه بيش نيستهشت خلدش يک ستانه بيش نيست
چيست مستغرق که سحر مطلق‌اندجمله در توحيد او مستغرق‌اند
جمله‌ي ذرات بر ذاتش گواهگرچه هست از پشت ماهي تا به ماه
دو گواهش بس بود بر يک به يکپستي خاک و بلندي فلک
سر خويش از جمله بيرون آوردبا دو خاک و آتش و خون آورد
بعد از آن جان را درو آرام دادخاک ما گل کرد در چل بامداد
عقل دادش تا به دو بيننده شدجان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
علم دادش تا شناسايي گرفتعقل را چون ديد بينايي گرفت
غرق حيرت گشت و تن در کار دادچون شناسا شد به عقل اقرار داد
جمله را گردن به زير بار اوستخواه دشمن گير اينجا خواه دوست
واي عجب او خود نگه دار همهحکمت او بر نهد بار همه
پس زمين را روي از دريا بشستکوه را ميخ زمين کرد از نخست
گاو بر ماهي و ماهي در هواستچون زمين بر پشت گاو استاد راست
هيچ هيچست اين همه هيچست و بسپس همه بر چيست بر هيچ است و بس
کين همه بر هيچ مي‌دارد نگاهفکر کن در صنعت آن پادشاه
اين همه پس هيچ باشد بي‌شکيچون همه بر هيچ باشد از يکي
عرش و فرش اقطاع مشتي خاک اوستجزو و کل برهان ذات پاک اوست
بگذر از آب و هوا جمله خداستعرش بر آبست و عالم بر هواست
اوست و بس اين جمله اسمي بيش نيستعرش و عالم جز طلسمي بيش نيست
نيست غير او وگر هست آن هم اوستدرنگر کين عالم و آن عالم اوست
جمله يک حرف و عبارت مختلفجمله يک ذاتست اما متصف
گر ببيند شاه را در صد لباسمرد مي‌بايد که باشد شه شناس
چون همه اوست اين غلط کردن ز چيستدر غلط نبود که مي‌داند که کيست
اين نظر مردي معطل را بوددر غلط افتادن احول را بود
ديدها کور و جهان پر ز آفتاباي دريغا هيچ کس رانيست تاب
جمله او بيني و خود را گم کنيگر نبيني اين خرد را گم کني
وز همه دورند و با او هم‌نشستجمله دارند اي عجب دامن به دست
جمله‌ي عالم تو و کس ناپديداي ز پيدايي خود بس ناپديد
اي نهان اندر نهان اي جان جانجان نهان در جسم و تو در جان نهان
جمله از خود ديده و خويش از همهاي ز جمله پيش و هم پيش از همه
سوي تو چون راه يابد هيچ کسبام تو پر پاسبان، در پر عسس
وز صفاتت هيچ کس آگاه نيستعقل و جان را گرد ذاتت راه نيست
آشکارا بر تن و جان هم توييگرچه در جان گنج پنهان هم تويي
انبيا بر خاک راهت جان فشانجمله‌ي جانها ز کنهت بي‌نشان
ليک هرگز ره به کنهت کي بردعقل اگر از تو وجودي پي برد
دستها کلي فرو بستي تمامچون تويي جاويد در هستي تمام
هرچه گويم آن نه‌ي هم آن تويياي درون جان برون جان تويي
عقل را سر رشته گم در راه تواي خرد سرگشته‌ي درگاه تو
وز تو در عالم نمي‌بينم نشانجمله‌ي عالم به تو بينم عيان
خود نشان نيست از تو اي داناي رازهرکسي از تو نشاني داد باز
هم نديد از راه تو يک ذره گردگرچه چندين چشم گردون بازکرد
گرچه بر سرکرد خاک از درد تونه زمين هم ديد هرگز گرد تو
هر شبي در روي مي‌ماليد گوشآفتاب از شوق تو رفته ز هوش
هر مه از حيرت سپرانداختهماه نيز از بهر تو بگداخته
دامني‌تر خشک لب باز آمدهبحر در شورت سرانداز آمده
پاي در گل تا کمر گه ماندهکوه را صد عقبه بر ره مانده
پاي بر آتش چنين سرکش شدهآتش از شوق تو چون آتش شده
باد در کف باد پيماي آمدهباد بي تو بي سر و پاي آمده
وابش از شوق تو بگذشته ز سرآب را نامانده آبي بر جگر
خاکساري خاک بر سرماندهخاک در کوي تو بر در مانده
چون کنم چون من ندارم معرفتچند گويم چون نيايي در صفت
مي‌نگر از پيش و پس آگاه روگر تو اي دل طالبي در راه رو
جمله پشتاپشت همراه آمدهسالکان را بين به درگاه آمده
پس ز هر ذره بدو راهي دگرهست با هر ذره درگاهي دگر
وز کدامين ره بدان درگه رويتو چه داني تا کدامين ره روي
و آن زمان کورا نهان جويي عيانستآن زمان کورا عيان جويي نهانست
ور نهان جويي عيان آنگه بودگر عيان جويي نهان آنگه بود
آن زمان از هر دو بيرونست اوور بهم جويي چو بي‌چونست او
هرچه گويي نيست آن چيزي مگويتو نکردي هيچ گم چيزي مجوي
خويش رابشناس صد چندان توييآنچ گويي و انچ داني آن تويي
راه از و خيزد بدو نه از خردتو بدو بشناس او را نه به خود
لايق هر مرد و هر نامرد نيستواصفان را وصف او درخورد نيست
کو نه در شرح آيد و نه در صفتعجز از آن همشيره شد با معرفت
زو خبر دادن محالي بيش نيستقسم خلق از وي خيالي بيش نيست
هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اندکو به غايت نيک و گر بد گفته‌اند
زانک در قدوسي خود بي‌نشانستبرتر از علمست و بيرون از عيانست
چاره‌اي جز جان فشاني کس نيافتزو نشان جز بي‌نشاني کس نيافت
زو نصيبي نيست الا الذيهيچ کس را درخودي و بي‌خودي
هرچ داني نه خداست آن فهم تستذره ذره در دو گيتي وهم تست
کي رسد جان کسي آنجا که اوستنيست او آن کسي آنجا که اوست
هرچ خواهم گفت او زان برتراستصد هزاران طور از جان بر ترست
جان ز عجز انگشت در دندان بماندعقل در سوداي او حيران بماند
جان پاک آنجايگه کو هست نيستعقل را بر گنج وصلش دست نيست
دل جگر خواري به خون آغشته‌ايچيست جان در کار او سرگشته‌اي
زانک نايد کار بي چون در قياسمي مکن چندين قياس اي حق شناس
عقل حيران گشت و جان مبهوت شددر جلالش عقل و جان فرتوت شد
هيچ کس يک جزويي از کل کلچون نبود از انبياء و از رسل
در خطاب ماعرفناک آمدندجمله عاجز روي بر خاک آمدند
او شناسا شد که جز با او نساختمن که باشم تا زنم لاف شناخت
با که سازد اينت سودا و هوسچون جزو در هر دو عالم نيست کس
تو نداني اين سخن شش پنج زنهست دريايي ز جوهر موج زن
لا شد و الاء لاالا نيافتهرکه او آن جوهر و دريا نيافت
با منت اين گفتن آسان کي بودهرچ آن موصوف شد آن کي بود
دم مزن چون در عبارت نايدتآن مگو چون در اشارت نايدت
نه کسي زو علم دارد نه نشاننه اشارت مي‌پذيرد نه بيان
تو ز تو لا شو، وصال اينست و بستو مباش اصلا، کمال اينست و بس
هرچ اين نبود فضولي اين بودتو درو گم شو حلولي اين بود
يک دل و يک قبله و يک روي باشدر يکي رو و از دوي يک سوي باش
با پدر در معرفت شو هم صفتاي خليفه‌زاده‌ي بي معرفت
جمله افتادند پيشش در سجودهرچ آورد از عدم حق در وجود
در پس صد پرده برد از غيرتشچون رسيد آخر به آدم فطرتش
ساجدند آن جمله تو مسجود باشگفت اي آدم تو بحر جود باش
مسخ و ملعون گشت و آن سر درنيافتو آن يکي کز سجده‌ي او سربتافت
ضايعم مگذار و کار من بسازچون سيه رو گشت گفت اي بي‌نياز
هم خليفست آدم و هم پادشاهحق تعالي گفت اي ملعون راه
بعد ازين فردا سپندش سوز توباش چشما روي او امروز تو
کس نسازد زين عجايب‌تر طلسمجزو کل شد چون فرو شد جان به جسم
مجتمع شد خاک پست و جان پاکجان بلندي داشت تن پستي خاک
آدمي اعجوبه‌ي اسرار شدچون بلند و پست با هم يار شد
نيست کار هر گدايي کار اوليک کس واقف نشد ز اسرار او
نه زماني نيز دل پرداختيمنه بدانستيم و نه بشناختيم
زانک کس را زهره‌ي يک آه نيستچند گويي جز خموشي راه نيست
ليک آگه نيست از قعرش کسيآگهند از روي اين دريا بسي
بشکند آخر طلسم و بند جسمگنج در قعرست گيتي چون طلسم
جان شود پيدا چو جسم از پيش رفتگنج يابي چون طلسم از پيش رفت
غيب را جان تو جسمي ديگرستبعد از آن جانت طلسمي ديگرست
در چنين دردي به درمانش مپرسهمچنين مي‌رو به پايانش مپرس
غرقه گشتند و خبر نيست از کسيدر بن اين بحر بي پايان بسي
عالمي ذره‌ست و ذره عالمستدر چنين بحري که بحر اعظمست
ذره‌ي هم کوپله ست اين هم بدانکوپله ست اين بحر را عالم، بدان
کم شود دو کوپله زين بحر کمکو نمايد عالم و يک ذره هم
سنگ ريزه قدر دارد يا عقيقکس چه داند تا درين بحر عميق
تا کمال ذره‌اي بشناختمعقل و جان و دين و دل درباختم
گر همه يک ذره مي‌پرسي مپرسلب بدوز از عرش وز کرسي مپرس
هر دو لب بايد ز پرسيدن بدوختعقل تو چون در سر مويي بسوخت
چند پرسي چند گويي والسلامکس نداند کنه يک ذره تمام
بي‌قراري دايما بر يک قرارچيست گردون سرنگون ناپايدار
پرده‌ي در پرده‌ي در پرده‌ايدر ره او پا و سر گم کرده‌اي
کي توان کردن گر دانييحل و عقد اين چنين سلطانيي
او به سرگرداني اين سر کي بردچرخ مي‌خواهد که اين سر پي برد
اوچه داند تا درون پرده چيستچرخ جز سرگشته و پي کرده چيست
بي سر و بن گرد اين در گشته استاو که چندين سال بر سر گشته است
کي شود بر چون تويي اين پرده بازمي‌نداند در درون پرده راز
حيرت اندر حيرت اندر حيرتستکار عالم عبرت است و حسرتست
خلق هر ساعت درو حيران ترستهر زمان اين راه بي‌پايان تراست
هرکه افزون رفت افزون ديد راههيچ داني راه رو چون ديد راه
بي عدد حصر و شماري داشتيبي نهايت کرد و کاري داشتي
جمله را از خويش غايب ديده‌امکارگاه پر عجائب ديده‌ام
ذره‌اي از ذره‌اي آگاه نيستسوي کنه خويش کس را راه نيست
روي در ديوار و پشت دست خايهست کاري پشت و رو نه سر نه پاي
گر بدم گر نيک هم زان توممبتلاي خويش و حيران توم
کل شوم گر تو کني در من نظرنيم جزوم بي تو من، در من نگر
وز ميان اين همه بيرونم آريک نظر سوي دل پر خونم آر
هيچ کس در گرد من نرسد هميگر تو خواني ناکس خويشم دمي
اين بسم گر ناکسي باشم ترامن که باشم تا کسي باشم ترا
هندوي خاک سگ کوي تومکي توانم گفت هندوي توم
داغ همچون حبشيان دارم ز توهندوي جان بر ميان دارم ز تو
تا شدم هندوت زنگي دل شدمگر نيم هندوت چون مقبل شدم
حلقه‌اي کن بنده را در گوش توهندوي با داغ را مفروش تو
حلقه و داغ توم جاويد بساي ز فضلت ناشده نوميد کس
خوش مبادش زانک نيست او مرد توهرکه را خوش نيست دل در درد تو
زانک بي دردت بميرد جان منذره دردم ده اي درمان من
ذره‌ي دردت دل عطار راکفر کافر را و دين دين‌دار را
حاضري در ماتم شبهاي منيا رب آگاهي ز يا ربهاي من
در ميان ظلمتم نوري فرستماتمم از حد بشد سوري فرست
کس ندارم دست گيرم هم تو باشپاي‌مرد من در اين ماتم تو باش
نيستي نفس ظلمانيم دهلذت نور مسلمانيم ده
نيست از هستي مرا سايه‌ايذره‌ي‌ام لا شده در سايه‌اي
بوک از آن تابم رسد يک رشته تابسايلم زان حضرت چون آفتاب
درجهم دستي زنم در رشته منتا مگر چون ذره‌ي سرگشته من
پيش گيرم عالمي روشن که هستپس برون آيم از اين روزن که هست
داشتم آخر کسي زان سان که بودتا نيامد بر لبم اين جان که بود
هم ره جانم تو باش آخر نفسچون برآيد جان ندارم جز تو کس
گر تو هم راهم نباشي واي منچون ز من خالي بماند جاي من
مي‌تواني کرد اگر خواهي کنيروي آن دارد که هم راهي کني


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.