هرگز او شربت نخورد از دست کس | | راه بيني بود بس عالي نفس |
چون به شربت نيست هرگز رغبتت | | سايلي گفت اي به حضرت نسبتت |
تا که شربت باز گيرد زودتر | | گفت مردي بينم استاده زبر |
زهر من باشد اگر شربت خورم | | با چنين مردي موکل بر سرم |
اين نه جلابي بود کاتش بود | | با موکل شربتم چون خوش بود |
نيم جو ارزد اگر صد عالمست | | هرچ آنرا پاي داري يک دمست |
چون نهم بنياد بر اصلي که نيست | | ازپي يک ساعته وصلي که نيست |
از مراد يک نفس چندين مناز | | گر تو هستي از مرادي سرفراز |
نامرادي چون دمي باشد منال | | ور شدت از نامرادي تيره حال |
آن ز عز تست نه از خواريي | | گر ترا رنجي رسد گر زاريي |
هيچ کس ندهد نشان از کربلا | | آنچ آن بر انبيا رفت از بلا |
در صفت بيننده را گنجي نمود | | آنچ در صورت ترا رنجي نمود |
هست از احسان و برش عالميت | | صد عنايت ميرسد در هر دميت |
برنداري اندکي رنج آن او | | مينيارد ياد از احسان او |
تيره مغزا،پاي تا سر پوستي | | اين کجا باشد نشان دوستي |