تاج دارش کرد و بر تختش نشاند | | گفت اياز خاص را محمود خواند |
پادشاهي کن که اين کشور تراست | | گفت شاهي دادمت، لشگر تراست |
حلقه در گوش مه و ماهي کني | | آن هميخواهم که تو شاهي کني |
جمله را شد چشم از آن غيرت سياه | | هرکه آن بشنود از خيل و سپاه |
در جهان هرگز نکرد اين احترام | | هر کسي ميگفت شاهي با غلام |
ميگريست از کار سلطان زار زار | | ليک آن ساعت اياز هوشيار |
مينداني وز خرد بيگانهاي | | جمله گفتندش که تو ديوانهاي |
چيست چندين گريه، بنشين شادکام | | چون به سلطاني رسيدي اي غلام |
گفت بس دوريد از راه صواب | | داد اياز آن قوم را حالي جواب |
دور مياندازدم از خويشتن | | نيستي آگه که شاه انجمن |
بازمانم دور مشغول سپاه | | ميدهد مشغوليم تا من ز شاه |
من نگردم غايب از وي يک زمان | | گر به حکم من کند ملک جهان |
ليک ازو دوري نجويم يک نفس | | هرچ گويد آن توانم کرد و بس |
ملکت من بس بود ديدار او | | من چه خواهم کرد ملک و کار او |
بندگي کردن درآموز از اياس | | گر تو مرد طالبي و حقشناس |
همچنان بر گام اول مانده | | اي به روز و شب معطل مانده |
ميکنند از اوج جباري نزول | | هر شبي از بهر تو اي بوالفضول |
برنگيري گام، نه روز و نه شب | | تو ز جاي خود چو مردي بيادب |
تو ز پس رفتي و کردي احتراز | | آمدند از اوج عزت پيش باز |
با که بتوان گفت آخر درد اين | | اي دريغا نيستي تو مرد اين |
جان توزين رازکي آگه بود | | تا بهشت و دوزخت در ره بود |
صبح اين دولت برونت آيد ز شام | | چون ازين هر دو برون آيي تمام |
زانک عليون ذوي الالباب راست | | گلشن جنت نه اين اصحاب راست |
درگذر، نه دل بدين ده نه بدان | | تو چو مردان، اين بدين ده آن بدان |
گر زني باشي تو باشي مرد تو | | چون ز هر دو درگذشتي فرد تو |