بود مردي سنگ شد در کوه چين

بود مردي سنگ شد در کوه چين شاعر : عطار اشک مي‌بارد ز چشمش بر زمين بود مردي سنگ شد در کوه چين سنگ گردد اشک آن مرد آشکار بر زمين چون اشک ريزد زار زار تا قيامت زو نبارد جز دريغ گر از آن سنگي فتد در دست ميغ گر به چين بايد شدن او را بجوي هست علم آن مرد پاک راست گوي سنگ شد، تا کي ز کافر نعمتان زانک علم از غصه‌ي بي همتان علم در وي چون جواهر ره نماي جمله تاريک است اين محنت سراي جوهر علمست و علم جان فزاي ره بر جانت درين تاريک جاي چون...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود مردي سنگ شد در کوه چين
بود مردي سنگ شد در کوه چين
بود مردي سنگ شد در کوه چين

شاعر : عطار

اشک مي‌بارد ز چشمش بر زمينبود مردي سنگ شد در کوه چين
سنگ گردد اشک آن مرد آشکاربر زمين چون اشک ريزد زار زار
تا قيامت زو نبارد جز دريغگر از آن سنگي فتد در دست ميغ
گر به چين بايد شدن او را بجويهست علم آن مرد پاک راست گوي
سنگ شد، تا کي ز کافر نعمتانزانک علم از غصه‌ي بي همتان
علم در وي چون جواهر ره نمايجمله تاريک است اين محنت سراي
جوهر علمست و علم جان فزايره بر جانت درين تاريک جاي
چون سکندر مانده‌اي بي‌راه برتو درين تاريکي بي پا و سر
خويش را يابي پشيمان‌تر کسيگر تو برگيري ازين جوهر بسي
هم پشيمان‌تر تو خواهي بود بسور نبايد جوهرت اي هيچ کس
هر زمان يابم پشيمان‌تر تراگر بود ور نبود اين جوهر ترا
تن ز جان و جان ز تن پنهان گمستاين جهان و آن جهان در جان گمست
هست آنجا جاي خاص آدميچون برون رفتي ازين گم در گمي
پي بري در يک نفس صد گونه رازگر رسي زينجا بجاي خاص باز
گم شود در نوحه سر تا پاي توور درين ره بازماني واي تو
اين طلب در تو پديد آيد مگرشب مخسب و روز در هم مي‌مخور
خورد روز و خواب شب کم گرددتمي‌طلب تو تا طلب کم گرددت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط