بود روزي در ميان خانقاه | | بوسعيد مهنه با مردان راه |
تا دران خانقاه آشفتهوار | | مستي آمد اشک ريزان بيقرار |
گريه و بدمستيي آغازکرد | | پرده از ناسازگاري بازکرد |
ايستاد از روي شفقت بر سرش | | شيخ کو را ديد آمد در برش |
از چه ميباشي، به من ده دست و خيز | | گفت هان اي مست اينجا کم ستيز |
نيست شيخا دستگيري کار تو | | مست گفت اي حق تعالي يار تو |
سر فرورفته مرا با او گذار | | تو سر خود گير و رفتي مردوار |
مور در صدر اميري آمدي | | گر ز هر کس دستگيري آمدي |
نيستم من در شمار تو برو | | دستگيري نيست کار تو، برو |
سرخ گشت از اشک روي زرد او | | شيخ در خاک اوفتاد از درد او |
اوفتادم دست گير من تو باش | | اي همه تو ناگزير من تو باش |
در چنين چاهم که گيرد جز تو دست | | ماندهام در چاه زندان پاي بست |
هم دل محنت کشم فرسوده شد | | هم تن زندانيم آلوده شد |
عفو کن کز حبس وز چاه آمدم | | گرچه بس آلوده در راه آمدم |