چند از مردان حق گويي سخن | | صوفيي را گفت آن پير کهن |
آنک ميگويند از مردان مدام | | گفت خوش آيد زنان را بردوام |
خوش دلم کين قصه از جان گفتهام | | گر نيم زيشان، ازيشان گفتهام |
اين بسي به زان که اندر کام زهر | | گر ندارم از شکر جز نام بهر |
عقل را با اين سخن بيگانگيست | | جملهي ديوان من ديوانگيست |
تا نيابد بوي اين ديوانگي | | جان نگردد پاک از بيگانگي |
چند گم ناکرده جويم، اي عجب | | من ندانم تا چه گويم، اي عجب |
درس بيکاران غفلت گفتهام | | از حماقت ترک دولت گفتهام |
هم به خود عذر گناه من بخواه | | گر مرا گويند اي گم کرده راه |
يا توانم عذر اين صد عمر خواست | | ميندانم تا شود اين کار راست |
کي چنين مستغرق اشعارمي | | گر دمي بر راه او در کارمي |
شين شعرم شين شرگشتي مدام | | گر مرا در راه او بودي مقام |
خويشتن را ديد کردن جاهليست | | شعر گفتن حجت بيحاصليست |
هم به شعر خود فروگفتم بسي | | چون نديدم در جهان محرم کسي |
جان فشان و خون گري و راز جوي | | گر تو مرد رازجويي بازجوي |
تا چنين خون ريز حرفي راندهام | | زانک من خون سرشک افشاندهام |
بشنوي تو بوي خون از حرف من | | گر مشام آري به بحر ژرف من |
بس بود ترياکش اين حرف بلند | | هر که شد از زهر بدعت دردمند |
سوخته دارم جگر چون ناک ده | | گرچه عطارم من و ترياک ده |
لاجرم زان ميخورم تنها جگر | | هست خلقي بي نمک بس بيخبر |
تر کنم از شورواي چشم خويش | | چون ز نان خشک گيرم سفره پيش |
گه گهي جبريل را مهمان کنم | | از دلم آن سفره را بريان کنم |
کي توانم نان هر مدبر شکست | | چون مرا روح القدس هم کاسه است |
بس بود اين نانم و آن نان خورش | | من نخواهم نان هر ناخوش منش |
شد حقيقت کنز لايفناي من | | شد عنا القلب جان افزاي من |
کي شود در منت هر سفله پست | | هر توانگر کين چنين گنجيش هست |
بستهي هر ناسزاواري نيم | | شکر ايزد را که درباري نيم |
نام هر دون را خداوندي نهم | | من ز کس بر دل کجا بندي نهم |
نه کتابي را تخلص کردهام | | نه طعام هيچ ظالم خوردهام |
قوت جسم و قوت روحم بس است | | همت عاليم ممدوحم بس است |
تا به کي زين خويشتن بينان مرا | | پيش خود بردند پيشينان مرا |
در ميان صد بلا شاد آمدم | | تا ز کار خلق آزاد آمدم |
خواه نامم بد کنيد و خواه نيک | | فارغم زين زمرهي بدخواه نيک |
کز همه آفاق دست افشاندهام | | من چنان در درد خود درماندهام |
تو بسي حيرانتر از من بوديي | | گر دريغ و درد من بشنوديي |
نيست جز درد و دريغي قسم من | | جسم و جان رفت وز جان و جسم من |