بيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است

شاعر : عطار

بيار باده که عاشق نه مرد طامات استبيا که قبله‌ي ما گوشه‌ي خرابات است
پياده‌اي‌دو فرو کن که وقت شهمات استپياله‌اي‌دو به من ده که صبح پرده دريد
چه جاي دردفروشان دير آفات استدر آن مقام که دلهاي عاشقان خون شد
چه مرد دين و چه شايسته‌ي عبادات استکسي که ديرنشين مغانست پيوسته
ميان ببسته به زنار در مناجات استمگو ز خرقه و تسبيح ازانکه اين دل مست
برون گذر که برون زين بسي مقامات استز کفر و دين و ز نيک و بد و ز علم و عمل
شود يقينت که جز عاشقي خرافات استاگر دمي به مقامات عاشقي برسي
از آنکه لذت عاشق وراي لذات استچه داند آنکه نداند که چيست لذت عشق
که حلقه‌ي در معشوق ما سماوات استمقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که زادراه فنا دردي خرابات استبنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهي
که گرد دايره‌ي نفي عين اثبات استبه کوي نفي فرو شو چنان که برنايي
هر آنچه هست به جز دوست عزي و لات استنگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
که آن سجود وي از جمله‌ي مناجات استمخند از پي مستي که بر زمين افتد
که شاه نطع يقين آن بود که شهمات استاگرچه پاک‌بري مات هر گدايي شو
از آنکه در ره ناماندنت مباهات استبباز هر دو جهان و ممان که سود کني
که باقي ره عشاق فاني ذات استز هر دو کون فنا شود درين ره اي عطار