نداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست

شاعر : عطار

که پاي در نه و کوتاه کن ز دنيي دستنداي غيب به جان تو مي‌رسد پيوست
تو اين چنين ز شراب غرور ماندي مستهزار باديه در پيش بيش داري تو
پديد آيد ازين پل هزار جاي شکستجهان پلي است بدان سوي جه که هر ساعت
برو بجه ز چنين پل که نيست جاي نشستبه پل برون نشود با چنين پلي کارت
بيوفتد پل و در زير پل بماني پستچو سيل پل‌شکن از کوه سر فرود آرد
تو خوش بخفته‌اي و تير عمر رفت از شستتو غافلي و به هفتاد پشت شد چو کمان
ز کار بيهده‌ي خويش جاي آنت هستاگر تو زار بگريي به صد هزاران چشم
گهي فرشته طلب، گه بمانده ديو پرستفرشته‌اي تو و ديوي سرشته در تو به هم
چگونه زين قفس آهنين تواند جستهزار بار به نامرده طوطي جانت
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برستتو گرچه زنده‌اي امروز ليک در گوري
ز خود بريد و ميان خوشي به حق پيوستچون جان بمرد ازين زندگاني ناخوش
ز دست ساقي جان ساغر شراب الستميان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
ز کبرياي حق انديشه مي‌کند پيوستدل آن دل است که چون از نهاد خويش گسست
دلي که از کمر معرفت ميان در بستبه حکم بند قباي فلک ز هم بگشاد
مخسب خيز چو عمر آمدت به نيمه‌ي شصتبه زير خاک بسي خواب داري اي عطار