چون کنم معشوق عيار آمدست

شاعر : عطار

دشنه در کف سوي بازار آمدستچون کنم معشوق عيار آمدست
لاجرم خونريز و خونخوار آمدستدشنه‌ي او تشنه‌ي خون دل است
همچنان آن دشنه خونبار آمدستهمچنان کان پسته مي‌ريزد شکر
لاجرم با تيغ در کار آمدستهست ترک و من به جان هندوي او
پيش تيغ او به زنهار آمدستصبحدم هر روز با کرباس و تيغ
تا به خود بر عاشق زار آمدستآينه بر روي خود مي‌داشتست
کو به عشق خود گرفتار آمدستاز وصال او کسي کي برخورد
اندرين دعوي پديدار آمدستاو ز جمله فارغ است و هر کسي
قسم هر کس محض پندار آمدستليک چون تو بنگري در راه عشق
کيستي تو چون همه يار آمدستعاشق او و عشق او معشوقه اوست
آنچه از وي قسم عطار آمدستجز فنائي نيست چون مي‌بنگرم