مفشان سر زلف خويش سرمست

شاعر : عطار

دستي بر نه که رفتم از دستمفشان سر زلف خويش سرمست
انصاف بده که جاي آن هستدرياب مرا که طاقتم نيست
از نرگس مست تو شدم مستتا نرگس مست تو بديدم
کان آتش تيز توبه بنشستاي ساقي ماه‌روي برخيز
کين کافر کهنه توبه بشکستدر ده مي کهنه اي مسلمان
زنار چهار گوشه بربستدر بتکده رفت و دست بگشاد
وز ننگ وجود خويشتن رستدردي بستد بخورد و بفتاد
تا زين قفس فنا برون جستعطار درو نظاره مي‌کرد