تا در تو خيال خاص و عام است

شاعر : عطار

از عشق نفس زدن حرام استتا در تو خيال خاص و عام است
دعوي يگانگيت عام استتا هيچ و همه يکي نگردد
هر پختگيي که هست خام استتا پاک نگردي از وجودت
اين از همه، هيچ ناتمام استچون اصل همه به قطع هيچ است
کين يک گذرنده و آن مدام استتو اصل طلب ز فرع بگذر
اکنون جز ازين همه کدام استچون او همه را نديد مي‌گفت
او را همه چيز يک مقام استهر مرد که مرد هيچ آمد
در گردن تو هزار دام استتا تو به وجود مانده‌اي باز
اصلت عدم علي‌الدوام استکانجا که وجود دم به دم نيست
کان را به نفس نفس قيام استشرمت نامد از آن وجودي
زيرا که عدم، عدم به نام استبگذر ز وجود و با عدم ساز
هرجا که وجود را نظام استمي‌دان به يقين که با عدم خاست
موجوداتش به جان غلام استآري چو عدم وجود بخش است
کفر است کزو نصيب عام استچون فقر عدم براي خاص است
در هر گامت هزار کام استگر تو سر هيچ هيچ داري
هرگز نه تو را جم و نه جام استوامانده به ذره‌اي تو کم باز
آن دل که برون دال و لام استعطار ز هيچ هيچ دل يافت