تا چشم برندوزي از هرچه در جهان است

شاعر : عطار

در چشم دل نيايد چيزي که مغز جان استتا چشم برندوزي از هرچه در جهان است
زيرا که عشق جانان درياي بي‌کران استدر عشق درد خود را هرگز کران نبيني
در باز جان و دل را کين راه بي نشان استتا چند جويي آخر از جان نشان جانان
گر نيست بيش مويي صد کوه در ميان استتا کي ز هستي تو کز هستي تو باقي
ليکن نصيب جان زان پندار يا گمان استهر جان که در ره آمد لاف يقين بسي زد
يک قطره آب تيره دريا کجا بدان استانديشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
گويد که هر دو عالم در حکم من روان استرند شراب خواره، چون مست مست گردد
حالي خجل بماند داند که نه چنان استليکن چو باهش آيد در خود کند نگاهي
گر طالبي فنا شو مطلوب بس عيان استعطار مست عشقي از عشق چند لافي