بي تو از صد شاديم يک غم به است

شاعر : عطار

با تو يک زخمم ز صد مرهم به استبي تو از صد شاديم يک غم به است
چون نمي‌بينم تو را ماتم به استگر ز مشرق تا به مغرب دعوت است
گر کنم آهي ز دو عالم به استاز ميان جان ز سوز عشق تو
مي چه پرسي حال من هر دم به استمي‌نگويم از بتر بودن سخن
زانکه نفت عشق تو از نم به استگرمي مي‌بايد و عشقت مدام
آتش جان بني آدم به استهست آب چشم کروبي بسي
زلف تو پر حلقه و پر خم به استچون بشست افتاد دست آويز را
خلق عالم جمله نامحرم به استچون تويي محرم مرا در هر دو کون
پس نصيب خلق مشتي غم به استشادي وصلت چو بر بالاي توست
زانکه رخش تند را رستم به استتوسن عشق تو رام توست و بس
بر رکوي عيسي مريم به استرنگ بسيار است در عالم وليک
همنشينم گنبد اعظم به استپشه‌اي را ديده‌اي هرگز که گفت
عز تو با ذل ما بر هم به استني که تو سلطاني و ما گلخني
هر رگ او همچو زير و بم به استچون فريد از ناله همچون چنگ شد