شمع رويت را دلم پروانه‌اي است

شاعر : عطار

ليک عقل از عشق چون بيگانه‌اي استشمع رويت را دلم پروانه‌اي است
جان ناپرواي من پروانه‌اي استپر زنان در پيش شمع روي تو
يک سر موي توام در شانه‌اي استبر سر موي است جان کز ديرگاه
هر شکن از زلف تو بتخانه‌اي استزلف تو زنار خواهم کرد از آنک
جان خون آلود من پيمانه‌اي استواندران بتخانه درد عشق را
هر که گويد يافتم ديوانه‌اي استوصل تو گنجي است پنهان از همه
زانکه گر گنجي است در ويرانه‌اي استدر خرابات خرابي مي‌روم
لاجرم در بند دام از دانه‌اي استمرغ آدم دانه‌ي وصل تو جست
خواب خوش بادش که خوش افسانه‌اي استخفته‌اي کز وصل تو گويد سخن
هر که فاني شد ز خود مردانه‌اي استوصلت آن کس يافت کز خود شد فنا
باقيت بر جان من شکرانه‌اي استگر مرا در عشق خود فاني کني
گر به فرزيني رسد فرزانه‌اي استبيدقي عطار در عشق تو راند