هر دلي کز عشق تو آگاه نيست

شاعر : عطار

گو برو کو مرد اين درگاه نيستهر دلي کز عشق تو آگاه نيست
جان او از ذوق عشق آگاه نيستهر که را خوش نيست با اندوه تو
زانکه اندر عاشقي اکراه نيستاي دل ار مرد رهي مردانه باش
زانکه نزديک تو کس را راه نيستعاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند
خون گرفت و زهره‌ي يک آه نيستگرد بر گرد دلم از درد تو
يوسف مصريت اندر چاه نيستبر سر آي از قعر چاه نفس از آنک
عاشق اندر بند آب و جاه نيستچند جويي آب و جاه ار عاشقي
نيست شو در راه آن دلخواه نيستزاد راه مرد عاشق نيستي است
زانکه آنجا مرد هستي شاه نيستدر ده اي عطار تن در نيستي