در عشق تو عقل سرنگون گشت

شاعر : عطار

جان نيز خلاصه‌ي جنون گشتدر عشق تو عقل سرنگون گشت
کان کار به جان رسيده چون گشتخود حال دلم چگونه گويم
از بس که به خون بگشت خون گشتبر خاک درت به زاري زار
خوني که ز ديده‌ها برون گشتخون دل ماست يا دل ماست
ما را سوي درد رهنمون گشتدرمان چه طلب کنم که عشقت
در دام بلاي تو زبون گشتآن مرغ که بود زيرکش نام
از پاي فتاد و سرنگون گشتلختي پر و بال زد به آخر
از ناله دلم چو ارغنون گشتتا دور شدم من از در تو
سرگشتگيم بسي فزون گشتتا قوت عشق تو بديدم
قد الفش بسان نون گشتتا درد تو را خريد عطار
درياب که کشته‌تر کنون گشتعطار که بود کشته‌ي تو