اي چو چشم سوزن عيسي دهانت

شاعر : عطار

هست گويي رشته‌ي مريم ميانتاي چو چشم سوزن عيسي دهانت
چشمه‌ي خورشيد گردد جان فشانتچون دم عيسي‌زني از چشم سوزن
مي‌توان يافت از هواي آستانتآنچه بر مريم ز راه آستين زد
بر زمين سر مي‌نهد از آسمانتماه کو از آسمان سازد زميني
بر اميد صيد زلف دلستانتنقد صد دل بايدم در هر زماني
هم سري جز زلف نبود يک زمانتگرچه غلطان است در پاي تو زلفت
کان شکر دايم بماند در دهانتگر سخن چون زهر گويي باک نبود
بنده گردد بي سخن جان و جهانتور سخن خوش گويي اي جان و جهانم
ور فرو خواهد شدن جانم به جانتمن روا دارم که کام من برآيد
زانکه ديدم روي همچون گلستانتنيست جز دستان چو زلفت هيچ کارم
در فشاند در سخن همچون زبانتگر به دستاني به دست آرد فريدت