اي پرتو وجودت در عقل بي نهايت

شاعر : عطار

هستي کاملت را نه ابتدا نه غايتاي پرتو وجودت در عقل بي نهايت
اي هستي تو کامل باري زهي ولايتهستي هر دو عالم در هستي تو گمشد
افتاده پست گشته موقوف يک عنايتاي صد هزار تشنه، لب‌خشک و جان پرآتش
اي غير تو خيالي کرده ز تو سرايتغير تو در حقيقت يک ذره مي‌نبينم
ره پيش بيش ديدند بودند در بدايتچندان که سالکانت ره بيش پيش بردند
آخر که يابد آخر اين راه را نهايتچون اين ره عجايب بس بي نهايت افتاد
چون مستمع نيابد پس چون کند روايتعطار در دل و جان اسرار دارد از تو