رطل گران ده صبوح زانکه رسيده است صبح

شاعر : عطار

تا سر شب بشکند تيغ کشيده است صبحرطل گران ده صبوح زانکه رسيده است صبح
پشت بداده است ماه هين که رسيده است صبحروي نهفته است تير روي نهاده است مهر
بر در قفل سحر همچو کليد است صبحبر سر زنگي شب همچو کلاه است ماه
کز رخ هندوي شب پرده دريده است صبحاي بت بربط‌نواز پرده‌ي مستان بساز
کز جهت غافلان صور دميده است صبحصبح برآمد زکوه وقت صبوح است خيز
گنبد فيروزه را فرق بريده است صبحسوخته گردد شرار کز نفس سوخته
کز دم آهوي چين مشک مزيد است صبحبوي خوش باد صبح مشک دمد گوييا
نافه‌ي عطار را بوي شنيده است صبحني که از آن است صبح مشک فشان کز هوا