چون لعل توام هزار جان داد

شاعر : عطار

بر لعل تو نيم جان توان دادچون لعل توام هزار جان داد
دل در غمت از ميان جان دادجان در غم عشق تو ميان بست
از دست تو تن در امتحان دادجانم که فلک ز دست او بود
مي‌نتواند کسي نشان دادپر نام تو شد جهان و از تو
دل سوخته سر درين جهان داداي بس که رخ چو آتش تو
لعل تو به يک شکر زبان دادپنهان ز رقيب غمزه دوشم
تاب از سر زلف تو در آن دادامروز چو غمزه‌ات بدانست
چون لعل توام به جان امان داداز غمزه‌ي تو کنون نترسم
هر لقمه که دادم استخوان داددندان تو گرچه آب دندانست
اي ترک تو را که اين کمان دادابروي تو پشت من کمان کرد
سر نتواني ز آشيان دادعطار چو مرغ توست او را