دلي کز عشق او ديوانه گردد

شاعر : عطار

وجودش با عدم همخانه گردددلي کز عشق او ديوانه گردد
ز عشق شمع او ديوانه گرددرخش شمع است و عقل ار عقل دارد
به گرد شمع چون پروانه گرددکسي بايد که از آتش نترسد
همه در عالم شکرانه گرددبه شکر آنکه زان آتش بسوزد
همان بهتر که در کاشانه گرددکسي کو بر وجود خويش لرزد
به فرزيني کجا فرزانه گردداگر بر جان خود لرزد پياده
چرا گرد مقامرخانه گرددبخيلي کو به يک جو زر بميرد
بکل از خاکيان بيگانه گرددچو ماهي آشنا جويد درين بحر
مکن تعجيل تا ترنانه گرددچو در دريا فتاد آن خشک نانه
دل خونابه را پيمانه گردداگر تو دم زني از سر اين بحر
که در دم داشتن مردانه گرددبسي افسون کند غواص دريا
همه افسون او افسانه گردداگر در قعر دريا دم برآرد
ندانم مرد گردد يا نگردددرين دريا دل پر درد عطار