فرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد

شاعر : عطار

ولي هر قطره‌اي از وي به صد دريا اثر داردفرو رفتم به دريايي که نه پاي و نه سر دارد
کسي کز سر اين دريا سر مويي خبر داردز عقل و جان و دين و دل به کلي بي خبر گردد
ازين دريا به هر ساعت تحير بيشتر داردچه گردي گرد اين دريا که هر کو مردتر افتد
کسي اين بحر را شايد که او جاني دگر داردتورا با جان مادرزاد ره نبود درين دريا
که با هر يک ازين دريا دل مردان چه سر داردتو هستي مرد صحرايي نه دريابي نه بشناسي
که بر راه همه عمري به يک ساعت گذر داردببين تا مرد صاحب دل درين دريا چسان جنبد
چو مي‌بيني که اين دريا جهاني پر گهر داردتو آن گوهر که در دريا همه اصل اوست کي يابي
که چون خورشيد سر تا پاي تو دايم نظر دارداگر خواهي که آن گوهر ببيني تو چنان بايد
ولي از شوق يک قطره زمين لب خشک‌تر داردعجب آن است کين دريا اگرچه جمله آب آمد
ز تو بر ساخت غير خود تويي غيري اگر داردچو شوقش بود بسياري به آبي نيز غير خود
که آن وقت است مرد ايمن که راهي پرخطر داردسلامت از چه مي‌جويي ملامت به درين دريا
ندانم کين سخن گفتن ازو کس معتبر داردچو از تر دامني عطار در کنجي است متواري