زين درد کسي خبر ندارد

شاعر : عطار

کين درد کسي دگر نداردزين درد کسي خبر ندارد
مي‌سوزم و کس خبر نداردتا در سفر اوفکند دردم
بيند که هزار در نداردکور است کسي که ذره‌اي را
يک ذره چو پا و سر نداردچه جاي هزار و صد هزار است
منديش که ره دگر نداردچندان که شوي به ذره‌اي در
خواجه سر اين سفر نداردچون نامتناهي است ذره
کو ديده‌ي ديده‌ور نداردآن کس گويد که ذره‌خرد است
از ذره بزرگتر نداردچون ديده پديد گشت خورشيد
اما دل تو نظر ندارداز يک اصل است جمله پيدا
از ذره شدن خبر ندارددر ذره تو اصل بين که ذره
زان اصل کسي گذر ندارداصل است که فرع مي‌نمايد
جان چشم زاصل بر نداردعطار اگر زبون فرغ است