عشق تو به سينه تاختن برد

شاعر : عطار

وآرام و قرار من ز من بردعشق تو به سينه تاختن برد
جاني که نداشتم ز تن بودتن چند زنم که چشم مستت
زلفت به طلسم پرشکن بردصد گونه قرار از دل من
مردي و زني ز مرد و زن بردعشق تو نمود دستبردي
بي خويشتني ز خويشتن بردبا چشم تو عقل خويشتن را
در حال خرش شد و رسن بردعيسي لب روح‌بخش تو ديد
بي‌ياد لب تو در دهن بردخضر آب حيات کي توانست
بي عکس رخت به جام ظن بردجمشيد کجا جهان‌نمايي
بگريخت و به قاف تاختن بردسيمرغ ز بيم دام زلفت
قدر گل و رونق سمن بردگفتند بتان که چهره‌ي ما
وآب همه از چه ذقن برددرتافت ستاره‌ي رخ تو
گوي از همه کس بدين سخن بردعطار چو شرح آن ذقن داد